+ خب... از خودت تعریف کن
این جمله واسه من همیشه مثل یه سطل آب یخه که کنار منتهاالیه سمت چپ مغزم میریزه روم. اَه، آدما هنوز به هم میگن از خودت تعریف کن!! این یه تابع ثابت مثل احوال جوییهای روزمره است؟ یا آدما واقعاً انتظار دارن چیزی از هم دستگیرشون شه؟!
همیشه از کسایی که خودشون رو با چندتا ویژگی توصیف میکنن جا میخورم. شکبرانگیز که نه ولی مشخصاً خزعبله!
اگه بدبینی به عمدی بودن اظهارات مخاطب رو کنار بذارم، این سؤال پابرجا میمونه که این مشخصهها به کدوم لحظه مربوط میشه؟ و لحظهای که گذشت به چه درد...! ولی نه، حتی در لحظه هم ممکنه سر تا ته یه طیفی از اون لعنتیها بهت هجوم بیارن، احساسات رو میگم.
البته "لحظه" کلمه استانداردی واسه بیان زمان نیست، ممکنه لحظهات اونقدر کوچیک باشه و سرعت پردازش مغزت اونقدر کند که تو هر کدومش فقط و فقط یک نقطه از یک طیف رو حس کنی. چجوری سرعت پردازش مغز کند میشه؟ اونقدر که بتونم رد شدن هر حس رو تماشا کنم...؛ بهش فکر میکنم و یه آرامشی بهم دست میده.
طرف دیگه مغزم آروم داد میزنه: تو روانی، روانی، روانی، روانی...