Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

همه فرزندان آدم

نگاهم می‌کند، لبخند می‌زند، لبش را از سمت چپ کمی بالا می‌آورد، نوک بینی‌اش کمی می‌لرزد و بعد دوباره لبخندش از روی صورتش محو می‌شود ، من پشت به آفتاب ایستاده‌ام و سایه‌ام روی او افتاده برای همین وقتی نگاهم می‌کند اگر کمی جابجا شود نور خورشید نمی‌گذارد مرا ببیند ، بهتر، اصلا دوست ندارم با من چشم توی چشم شود، سرش را پایین می‌اندازد و به عکس توی دستش خیره شده، عکس یک دختر است، فرمانده از دور فریاد می‌زند:"تمامش کن، زود باش، باید فرار کنیم" .

حق با اوست نباید معطل کنم، دستم می‌رود روی ماشه، گلوله با صدایی بلند از میان دود و آتش بیرون می‌زند، زمان مثل عسل کش می‌آید، کلاه پارچه‌ای می‌پرد توی هوا ، مطمئنم قبل از آنکه گلوله به او برسد چشمانش را بست ، جنگ اصلاً شبیه آنچه توی سخنرانی‌ها می‌گویند نیست، حتی وقتی به ظاهر جزو فاتحان باشی، در آن موقعیت بخصوص هیچ کسی سر جایش نیست، خبری از موسیقی حماسی که اینطور مواقع توی فیلم‌ها پخش می‌شد نبود، فقط بوی گند گوشت سوخته را می‌شد حس کرد ، خبری از یک سوراخ کوچک روی پیشانی و قطره خونی که آرام روی صورت می لغزد؟ نه ، سری بود که حالا نبود ، توصیف آن جالب نیست،فرمانده از دور همچنان فریاد می‌زند:"پناه بگیر ". بی حس شده ام و نمی‌توانم از جایم تکان بخورم ،من فقط ماشه را کشیده ام،بقیه‌اش به من مربوط است؟!

توپخانه خودی شروع به آتش کرده و گلوله‌ها هیچ تفاوتی بین من و دشمن قائل نخواهند شد ، عکس روی زمین افتاده ، برداشتمش ، دختری با لبخندی عریض توی دوربین زل زده، توی دلم به خودم و تمام آن بهانه های احمقانه ای که ما را وارد این جنگ کرده اند بد و بیراه گفتم ، اما او دشمن بود، اگر من نمی‌زدم او می‌زد ، اینجا بودن اشتباه آدم‌هاست!

فرمانده فریاد می‌زند:"خشابشو وردار و بیا اینجا پناه بگیر" .


اسلحه را از کنار دستش برداشتم، خشاب کاملاً پر بود، با آنکه با وجود آفتاب تابستانی و شعله‌های سوزان ، دنیا به داغی جهنم است ولی احساس کردم که از سرما می‌لرزم، زانوانم یخ زد ، سوزش سردی از پشتم شروع شد و بعد ناگهان با رعشه‌ای روی زمین افتادم ، جای قلبم سوراخی بزرگ ایجاد شده ، مطمئن هستم اگر جلوی آینه بایستم آن‌روی خودم را می‌بینم ،بدون قلب چند لحظه‌ای بیشتر وقت ندارم، یاد عکس می‌افتم، زیباست ، برای آخرین بار می‌خواهم چشمانم را به زیبایی دعوت کنم .


منبع عکس :باشگاه خبرنگاران جوان

داستانجنگگناهانسان
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید