این پایان است. نفسهایم را میشمارم ، قلبم آتش گرفته، هر کاری هم که بکنم باز هم سقوط خواهم کرد،آسمان نزدیک شده است، آسمان همیشه تنها چند میلیمتر از زمین فاصله داشته است و از همین جا تا آخر کهکشان و حتی بعد از آن کشیده شده است، اگر به اندازه کافی سبک باشی میتوانی تا بینهایت سیر کنی، تا جایی که فکرش را بکنی ، ولی مشکل این است، فکر من اینجاست روی خاک .
اما حالا اجازه میدهم آسمان رویم را بپوشاند، خورشید گرمم کند، خوابم میآید، اجازه میدهم چشمانم روی هم بلغزد، خوشحالم که حالا میتوانم تا هر وقت که دلم بخواهد بخوابم ، تو را در خواب خواهم دید ، مرا در آغوش میگیری ؟ لابد میگیری ! هر مادری این کار را خواهد کرد، نازم را خواهی خرید، دستم را میگیری و بلندم خواهی کرد ، توی خواب هم قلبم میسوزد ، آتشش هنوز خاموش نشده است ، مینشینیم و با هم نگاه میکنیم، سوختش که تمام شد خودش خاموش خواهد شد، خاکستر میشود و بعد سبک میشود، باد آن را در تمام زمین پخش خواهد کرد و من آن مردی را که دستش را در دستان تو گذارده میشناسم، چشمانش را، لبخندش را ، هنوز هم لبخند میزند، دست دختری را که در عکسش دیدهام در دستش گرفته ، مادر ! صورت آن دختر چقدر شبیه توست.
براه میافتی، سر راهت مردان یکی یکی از جایشان بر میخیزند ، برخی را قبل از آنکه در آغوش بگیری عتاب میکنی ، نوری از دور نمایان است، روشن است اما از جنس نور نیست، گرم است ولی از جنس آتش نیست، بی اختیار به سوی آن میرویم ، مثل شبپرهها جذبش شدهایم، آوازی میشنوم، ندایی که از جایی نمیآید، نه ! از جنس صدا هم نیست ، لبانم نمیتوانند از جا بجنبند ، چشمانم آنقدر غرق دیدن شدهاند که میدانم بزودی از جایشان بیرون خواهند زد ، ناگهان گرم میشوم ، نور کم میشود ، لبانم تر میشود ، زانوانم خم میشود و در فاصلهای بسیار دور از منبع نور روی زمین مینشینم ، با تمام وجود فریاد میزنم ، سلام ، این منم، و حالا اینجایم ، میترسم مرا نخواهی، های ، صدای من را میشنوی ...
_ من تو را شنیدهام، هر لحظه، حتی وقتی تنها با خودت کلنجار میرفتی، حتی وقتی مرا صدا نمیزدی ، آنجا که نامید بودی، وقتی شک کردی، لحظههایی که صدای آن کسی را که صدایت میزد نمیشنیدی...
_ حالا چه ؟
_ میخواهم ببینمت ، تو از من هستی ، تو را بسوی خودم کشاندم ، اینجایی که ببینمت و بعد باز خواهی گشت ...
_ اما قلبم ، سوخت ، خاکستر شد !
_ شاید این بار هم اشتباه دیدهای ؟ من تو را باز هم خواهم دید .
_ من نمیتوانم از اینجا بروم، از خود دورم نکن، دیگر بی تو نخواهم توانست...
به آسمان نگاه میکنم، به دنبال دلیلم
چرا؟
_ چرا چی؟
_چرا آسمان این قدر نزدیک است؟ راستش فکر میکنم یک زمانی دلیل آنرا میدانستم ،چرا من هیچ چیزی را یادم نمیماند؟
_ فراموشی گرفتی ، برای همین توی آسایشگاه هستی، تَرکش باعث شده مغزت از کار بیفتد ، حالا هیچ خاطرهای نداری ، وقتی چند دقیقه بعد بگذرد حتی این مکالمه را هم فراموش خواهی کرد .
_ تو فرشتهای؟
_ من؟
_چرا؟