
این کتاب « داستان دو سنگ آسمانی است که در برخورد با یکدیگر درخشیدند و گذشتند.»
عمر آدم هرچقدر که میخواهد باشد. هفتاد یا صد سال. فرقی نمیکند، گاهی فقط به اندازهی یک رعد و برق زندگی میکنیم.
نوری ناگهانی که در میان خاکستری گرگ و میش آسمان ِ غروب ِ پاییزی، چشم را خیره میکند و بعد از آنکه نور خاموش شد و با کمی تاخیر، صدایی مثل شکستن چینیهای قدیمی از آسمان بروی زمین آوار میشود. نور شکه کننده است. صدا اول مبهم است، بعد اوج میگیرد و درست در لحظهای که تصمیم میگیری فرار کنی ناگهان قطع میشود و بعد بادهای تند ابرها را کیلومترها از تو دور میکند و فقط نوری مبهم را از جایی دور میبینی.
این کتاب داستان عاشقانهای است که هرچند تیغ تیز ممیزی و ترجمه چیزی از آن را باقی نگذاشته اما همان که باقی مانده انسان را به فکر وا میدارد.
از نظر فنی با نوشتهای میان مایه طرف هستیم، تا جایی که بیشتر شبیه ناداستان یا جستاری است دربارهی عشق و عکسالعملی که انسان در برابر آن از خود نشان میدهد.
عشقی که گویی « در دنیایی که خدا رهایش کرده » قد میکشد.
عشق رابرت کین کیدِ عکاس، « ساحری که در درون خودش در جاهایی عجیب و گاه خطرناک زندگی میکرد، مردی که مثل باد بود، مثل باد حرکت میکرد و شاید زادهی باد بود، او اندوه را میفهمید»
و فرانچسکا « دختری در ناپل ایتالیا که موهای سیاهش را روبان میبست و به رویاهایش میچسبید. اما هیچ ملوان خوش قیافهای به جستجوی او از کشتی پیاده نشد و فشار سختی واقعیتها او را واداشت که بپذیرد انتخابهای زیادی ندارد. او یخ بسته کنار مسئولیتهایش نشست و چنان به شیشهی عقب وانت خیره ماند که در زندگی به هیچ چیز دیگری خیره نمانده بود.
به نظر من این داستان را نباید تحلیل کرد. بعضی چیزهای سحرآمیز باید به صورت یک تمامیت باقی بمانند. اگر به جزییاتشان نگاه کنی از بین میروند.