ویرگول
ورودثبت نام
Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

یک داستان کوتاه : کافه رازی

آدما سه دسته اند .
نوع اول آدمهای پررو : اینا اهل داد و قالن ، اصلا برای کارهای که براشون انجام میدی احترام قائل نمیشن ، خیلی ازشون خوشم نمیاد ، اینا تا لحظه آخر شلنگ تخته میندازن و دست و پا میزنن... هر چند شاید باید بهشون حق بدم ولی ازشون خوشم نمیاد ، مرتضی □□از اون دسته آدما بود، لا کردار تا جون داشت فحش و بد و بیراه به زمین و زمان حواله میکرد، آخراش لباش تکون نمیخورد ها ، ولی تو چشماش یک فلان فلان شده ی خاصی بود، بگذریم .
گروه دوم آدمهای چسبناک: آخ... که از اینا دیگه واقعا بدم میاد ... یعنی هنوز کار شروع نشده سیل اشک و آه و ناله و التماس برقرار ... اگه رو بدی و معطل کنی چنان به پرو و پاچه آدم می چسبن که با صد تا قسم و آیه هم ازت جدا نمیشن ، مثل کی... همین ثریا... اَه ، حتی یاد آوری حالت اینا هم ،حالم رو بد میکنه ... بر خلاف دسته اول اینا رو اگر تیکه تیکه هم کنی باز تا تیکه آخر هنوز امید دارن با عجز و لابه کار درست میشه... بیشتر وقتا کار اینا رو می سپرم دست اسد اوراق چی... خودم حالم بد میشه... اخه به تو هم میگن آدم...
دسته سوم که اتفاقا خیلی دوست دارمشون رو اسمشون رو گذاشتم هپروتی ها
اینا کیان ... بیشتر آدمهایی که من دیدم از این گروه..
خدای خیلی با حالن ... یعنی طرف همون اول کار تا تهش رو میخونه ها ولی خم به ابرو نمیاره ... تا جایی که بشه مقاومت میکنه ولی تو مایه های این که مثلا حالا بعدش هیچی نمیشه ...نمیدونم شاید اینا میخوان ادای آدم باحالا رو در بیارن یا شایدم خجالت می کشن...چه میدونم... بهار میگفت خیلی مودب که .... نمیدونم... حالا
بعضی وقت ها بخوان اضافه کاری بکنن یکم خدا پیغمبر میکنن و نهایت سعی میکنن دلیل بیارن و قانع کننت که بله... ال میشه و بل میشه و به هر طریقی یا خامت کنن یا بترسوننت ... آخه ساده تر از من... اینجا جای این جور حرفا ست...
بعدم بجای این که بشینن سر جاشون و به یک دردی بخورن سعی میکنن خودشون رو خِر کش کنن یک سمتی ... هوی کجا عمو... تو وقتی دو تا پا داشتی نتونستی دَر بری... حالا میخوای مثل سوسمار کجا بری ... خدایی هپروتی ها خیلی باحالن ... مثلا یک بار سعیده □□ میخواست دم آخری با وصیت های جانسوز دل منو برحم بیاره... آخه هپروتی، زرنگ کی بودی تو... اگر زرنگ بودی که الان اینجا نبودی....
نارین البته با همه فرق داشت ...
باید به دسته بندی یک گروه اضافه کنم به نام نارین ها
نارین... راضی بود... میدونست ... میتونست... ولی نخواست...
فرق اساسی نارین ها با بقیه تو غافل گیر نشدن اونهاست ... اون سه دسته اول هر کار که بکنن بازم غافل گیر میشن .چند لحظه قبل از اون خیلی امیدوارانه تلاش میکنن تا از این وضعیت که فکر میکنن بده خلاص بشن ، خلاص بشن که باز برگردن و برای چیز یا کسی حرص بخورن که تو این لحظه مهم هیچ نفعی براشون نداره ، حسرت چیزی رو بخورن که چند سال بعد حتی یادشون هم نمیاد ، یا کارهای رو انجام بدن که اصلا براشون مهم نیست و دوستش ندارن ، ولی دقیقا تو همون لحظه خاص ، یک صدایی تو مغزشان میگه تمومه ...
با گفتن نمیشه... باید باشی و ببینی...
همه بلا استثناء بیشتر از هر چیزی متعجب میشن... احتمالا با خودشون فکر میکنن ای بابا تو فیلمها که یک جور دیگه بود...یا مثلا با خودشون میگن من ؟ نه ، نمیشه ، یک جوری خلاص میشم، برای همین من این کار رو دوست دارم ، مثل تو فیلمها یک موسیقی عجیب و غریب میذارم و میشینم و نگاه میکنم. کاش منم مثل مریم بلد بودم صدای تو مغز آدما رو بشنوم، خیلی بهتر میشد،
از بقیه بگذریم نارین...
چشماش،از اول تا آخر مهربون بود ، خیلی زود از تلاش دست برداشت
آروم و ساکت به من زل زده، منم سعی میکنم بهش لبخند بزنم، ولی معلومه به من نگاه میکنه ولی چیزه دیگه ای رو می بینه،شاید داره خاطرات زندگیش رو مرور میکنه.
میدونید که ، اونای که هیچ تجربه ای تو این زمینه ندارند میگن آدما تو این لحظات تمام زندگی میاد جلو چشماشون، آخه مگه میشه؟ یعنی یک دقیقه قبل از طرف بپرسی شام چی خوردی یادش نمیاد اونوقت مثلا خاطرات ده سال قبل رو با خودش مرور میکنه؟ اونم تو این حال؟
البته راه داره ها...
مثلا احتمالا الان با خودش میگه چی شد که من سر از اینجا در آوردم و بعد ، یهو میبینی رفت چند سال قبل
چی شد که من از اینجا سر در آوردم؟
مهرداد، اون همیشه عاشق این کافه بود، میگفت معجوناش یک حس عجیبی به آدم میدن، هر بار که از معجون این کافه میخورد میگفت انگار دوباره به دنیا آمدم ، و هر بار این حرف رو تکرار میکرد،مهرداد عاشق تکراره، جالبه ! بعد به من میگه.... ولش کن بابا ، اصلا این مهرداد چطور از زندگی من سر در آورد ؟
یادش بخیر! اون جمع خودمونی با بچه های دبیرستان ؛ مهرداد داداش فهیمه بود. از یک شوخی دخترونه شروع شد....

پارت اول ---> یک تکه داستان : نارین در کافه رازی

پارت دوم---> یک تکه داستان : نارین در راه

داستاننارینیک داستان کوتاهداستان کوتاه عاشقانهداستانهای کوتاه
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید