" با صد هزار مردم، تنهایی
بی صد هزار مردم، تنهایی"
(؟)
حرف ، همان حرف همیشه است و هماره : حرف تنها بودن در میان جمع . راستی ، مصاحبی همراه حکم کیمیا را دارد. آدمیان فراوانند و کمی بیشتر از فراوان ؛ مهربانند ، صمیمی اند ، "پا" هستند خلاصه؛ در میانشان امّا، تنهایی. درد اینجاست . اگر هم زیاد خودت را بگیری و نجوشی و وول نخوری در میان جمع، که دیگر واویلا. همین سر سوزن ارتباطی هم که داری با محیط اطرافت، پاک می رود از دست، و تو می مانی و دهن درّه ی خمارگونه ی" تنهایی" که می بلعدت .... نه که نکوشیده باشی برای پیدا کردن این کیمیا ، این زرّ سرخ ، این سیمرغِ نشسته برقاف ، این ققنوسِ ارغنون نواز، این جابلقای گمشده : " مصاحب همراه" . کوشیده ای . بارها امتحان کرده ای . پا پیش گذاشته ای . از مرد و زن را آزموده ای و هر چه بیشتر جسته ای کمتر یافته ....
با دوستی می نشستیم پای پنجره ی نیمه گشاده ای که نسیم دریای مازندران را می کشید توی ریه های مشتاق اتاق ها و پرتقال می خوردیم – که بویی امید دهنده و نیروبخش می پاشید – و چای . سه تار می زد آن مرد ؛ وگاهی عجیب حالی پیدا می کرد ناگفتنی؛ و چشمهایش خیس می شد. حسّ نیرومندی داشت . بارها پا به پای هم تا دورها رفتیم، و شجریان می خواند عطّار را :
" چنان مستم چنان مستم من امشب
که از چنبر برون جستم من امشب"
و رقص روحش را می دیدم به خدا ....
" زوربای ایرانی" اش می خواندم – که شایسته ی این نام بود؛ و بارها دیدمش پای آتش ، روی ماسه های نرم ساحل شهسوار رها می کرد خودش را – رها – و اوج ها را قد می کشید – اوج ها را – و رقص روحش را می دیدم به خدا....
کسی اینسوی وآنسوی او نبود که تنهایی ات را بدزدد.
تنگ
دست در آغوش کشیده ایم
و گرم
می فشارمش به خود:
تنهایی -
- این معشوقه ی دیرین
این وفادارترین!