گاهی حس میکنم تکههای پازل زندگی من از قبل چیده شده بود و وقتی بچهتر بودم به صورت نصف و نیمه چیده شده بودن و الان که بزرگتر شدم و به عقب نگاه میکنم میبینم من تا حدودی از قبل تکههای پازل زندگیم رو کنار هم دیدهام.
حدودا 6 سالم بود که میرفتم پیش دبستان. اون موقعها یه عادتی داشتم و اونم این بود که خودمو تو موقعیتای مختلف تصور میکردم و برای آدمای متفاوت زندگیم نامه مینوشتم.
اون موقعها من و خواهرم یه میز با دو تا صندلی قرمز داشتیم که گذاشته بودیمش گوشه اتاق. اتاق من یه پنجره بزرگ رو به حیاط داشت. پرده اتاق مشترک من و خواهرم سفید با گلهای درشت صورتی بود.
خواهرم برنامه کلاسیش رو چسبونده بود به دیوار اتاق و از روی اون برنامه دفتر و کتاباش رو برای فردا آماده میکرد.
یه پنجره کوچیک بین اتاق من و آشپزخونه وجود داشتو یادمه یه روزی نشسته بودم رو صندلی و یهویی تصمیم گرفتم که یه نامه برای دخترخالهم بنویسم. متن نامه رو اصلا یادم نیس که چی بود فقط یادمه وقتی داشتم واسه سارا میخوندم، مامانمم هم شنید.
مامانم از پنجره اشپرخونه یهو به سارا گفت: شاید سیما نویسنده شد. نوشتههای سیما خیلی خوبه و خوب مینویسه. سارا که صورتش رو به برنامه کلاسیش بود و داشت کتاباشو جمع و جور میکرد برگشت به سمت مامانم و گفت: آره سیما نویسنده میشه و نوشتههاش قشنگه.
تو همون سن و سال پایین بودم که به پزشک شدن فک میکردم. یادمه هر بار عموم باهام شوخی میکرد، خودم رو یه پزشک مشهور تصور میکردم که انقد سرم شلوغه، برای آدمای زندگیم نامه مینویسم.
بعد از چن سال من وقتی دبیرستانی شدم رفتم رشته علوم تجربی رو انتخاب کردم؛ چون بابام دوست داشت یکی از بچههاش دکتر بشه (آرزوی نصف تمام پدر و مادرا همینه)، البته هیچوقت زورم نکرد که الا و بلا باید این رشته رو بخونی. من خودم دوس داشتم که رشته تجربی بخونم و یه پزشک مشهور بشم.
یکی از چیزایی که منو بیشتر ترغیب کرد برم رشته تجربی، مریضی یهویی پدرم وقتی دوم راهنمایی بودم، بود. یادمه تو یه دورهای از زندگیم حتی از پزشکی بدم اومد، اما بازم وقتی بزرگتر شدم دوباره علاقم برگشت.
همیشه دوس داشتم یه پزشک باشم و بتونم از پدر و مادرم مراقبت کنم؛ جوری که نذارم هیچوقت مریض بشن،صرف نظر از اینکه اینده چی میشه و زندگی چه خوابایی واسم دیده!
من رفتم رشته علوم تجربی رو انتخاب کردم و اونجا تااازه با مفاهیم شیمی و زیست اشنا شدم و فهمیدم شغل مورد علاقهم داروسازیه (تا همین لحظه که این متنو دارم مینویسم).
جالبیش اینه که تو دانشگاه مترجمی زبان انگلیسی رو خوندم و الان کارشناس تولید محتوا و سئو هستم و در نهایت شدم همون پیش بینی خواهر و مادرم؛ الان من یه نویسنده دیجیتالی هستم.
گاهی ما فقط یه رویاها و آرزوهایی داریم که نمیدونیم آیا میشه یا نمیشه. زندگی همیشه اونجوری که ما انتظار داریم پیش نمیره.
تنها نکتهای که باعث شد این محتوارو بنویسم این بودش که وقتی به گذشته فک میکنم، میبینم همه ما ممکنه یه سری برنامهها رو کنار هم قرار داده باشیم، اما زندگی ممکنه تغییراتی در برنامههای ما بهوجود بیاره.
در کل اگه مسیر گذشته رو نگا کنی میبینی گاهی از همون بچگی بخشی از مسیر رو رفتی. اینکه تو این مرحله از زندگیت، آدمی رو داشته باشی که همراه و مشوقت باشه خیلی مهمه. تو زندگی من این آدم خواهرم، سارا بود.
از همون بچگی تا الان که شاغل شدم و 26 سالمه سارا تو تمام تصمیمات کنارم و مشوقم بوده. همیشه حس کردم که یه جور دیگهای رو من حساب میکنه و منو اونقدر قوی میبینه که از پس هر کاری بر میام.