فاطمه ضرابی
فاطمه ضرابی
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

بوی کسی می آید...

انگار همه چیز متفاوت است! اصلا معادلاهای زمینی در این قاب بهم ریخته اند. منطقش بویی از منطق دنیا نبرده و تو هر چه برای خودت نقشه راه می کشی یکهو، یک‌جور دیگری می شود. یک‌جوری که بعدتر خوشحالش می شوی و فکر می کنی؛ هر چه که باشد و نباشد همین که توی این سفینه سوار شده ای برای همه زندگیت کافی است. وقتی شال و کلاه می کنی فقط می خواهی که بروی. پاهایت قسم می خورند که از هیچ عمودی جا نمانند. دلت آب می شود. انگار که عمود بعدی رواق بهشت است و تو فقط می روی. می روی که بهشتی باشی. حال همه خوب است. حال بچه ها،حال پیر و جوان و زن و مرد. حال همه خوب است. آفتاب سایه‌ی سرت می شود. قلبت می سوزد. ابرهای چشمت گیر می دهند که ببارند و تو از تو، خنک می شوی. با سوز و گدازی که داری عاشقی کردن را تندتند مرور می کنی. همه انگار که شاگرد اولند. این جا برای همه یک رنگ دارد. سرخ! آدم های این جاده که با همه کوتاهیش پل زده است به همه‌ی عالم، آمده اند که سبز باشند. آن قدر شمیم جنت پیچیده است که نفست را حبس نمی کنی. این جا... بوی کسی می آید!

قدمی نذر ظهور
قدمی نذر ظهور


کارشناس ادبیات فارسی | داستان‌نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید