فاطمه ضرابی·۵ سال پیشبرای مادرم زهرا...سلام کاش بلد بودم رنج هایت را که نه،گوشه ای از تلخی روزهای بعد از عروج پدر بزرگوارت را به دوش بکشم. نمی شود ... نمی شود! چون نه قطره ا…
فاطمه ضرابی·۵ سال پیشبرای سردارمریم_۹۶وقتی همه دوستت دارند و چشم هایشان را با افتخار به اشک می نشانند؛ یعنی تو همان وُدّایی هستی که خدا محبتت را خالصانه در دل همه گذاشته…
فاطمه ضرابی·۵ سال پیشمن تنها نیستم!روایت کتاب ها توی سرم بالا و پایین می شد. حالت کسی را داشتم که ایستاده روی سکو و کلمه ها تند تند از جلویش رژه می روند. انبوه کتاب ها دلم ر…
فاطمه ضرابی·۵ سال پیشوالغنی عن شرار الناسروز سختی داشت! پایین پله های طبقه اول، تکه مقوای بریده شده را چسباند روی تابلوی اعلانات. ساعتی بعد با دیدن عکس نوشته ای که مجازی دست به دست…
فاطمه ضرابی·۵ سال پیشدرد می کند...تلفنم زنگ خورد. شماره ات را شناخت و اسمت را روی صفحه نوشت. نمی شد که جوابت را بدهم کم مانده بود تا نوبتم شود. نوبت چک شش ماهه باتری قلب! ب…
فاطمه ضرابی·۵ سال پیشمن منتظرم؟!روا نبود روزی که تقویم بیشتر از همیشه شما را یاد می کند و یک پنجشنبه متفاوت را به شب جمعه میرساند، هیچ گلایه ای به چله ننشیند و از خیسی چش…
فاطمه ضرابی·۵ سال پیشدشت «ولشت»!روستای «سنار» در انتهای جاده جنگلی حوالی «مرزن آباد» به دشت تکیه زده بود. آن طرف دریاچه، ابرها شره کرده بودند روی کوهپایه خاکی که زیر سایه…
فاطمه ضرابی·۵ سال پیشبوی کسی می آید...انگار همه چیز متفاوت است! اصلا معادلاهای زمینی در این قاب بهم ریخته اند. منطقش بویی از منطق دنیا نبرده و تو هر چه برای خودت نقشه راه می کشی…
فاطمه ضرابی·۵ سال پیشلحظه!خورشید انگار حال بالا آمدن نداشت. هنوز خودش را نریخته بود روی تپه بالای روستا. بیبی دنبالهی چادرش را بسته بود دور گردنش. از پایین پله سوم…