تلفنم زنگ خورد. شماره ات را شناخت و اسمت را روی صفحه نوشت. نمی شد که جوابت را بدهم کم مانده بود تا نوبتم شود. نوبت چک شش ماهه باتری قلب!
بیمارستان شلوغی است و حتی با وقت قبلی هم باید دو ساعتی بنشینم تا اذن ورود بگیرم و برای پنج دقیقه چک کردن، خودم و وقت و انرژیم را ارزان بفروشم.
لابد این دستگاه زبان بسته کارش را بلد است.چک کردن برای چیست؟
این را اطرافیان نمی فهمند! یعنی نمی خواهند قبول کنند که اتفاقی اگر قرار است بیفتد، می افتد.
بیماری قلبی مقوله ترسناکی است و تا قصد می کنم که همه را بپیچانم و نروم دنبال قرارهای درمانی، یکهو سیل اعتراض مرا می برد. این است که به روایت آش کشک خاله، چاره ای نمی ماند جز قورت دادنش. بیمارستان که می روم سرسام می گیرم از این همه مریض قلبی و هجمه شهرستانی های بی امکاناتی که مجبورند تا تهران گز کنند و از همه بدتر از انرژی های کج و کوله بعضی پرسنل مغرور که خیال می کنند از آن بالا هدیه شدند به بیچارگان زمینی. آخ که چقدر دلم می خواهد حال همه شان را بگیرم که هی حال بقیه را نگیرند.
برای چهارمین بار است که زنگ می زنی. جوابت را نمی دهم چون خیلی شلوغ است. باور کن صدا به صدا نمی رسد. درثانی به خودم می گویم من که به سرتیم گفته بودم مرخصی لازمم و بخاطر وقت بیمارستان جای شنبه را با یکشنبه عوض می کنم! دیگر چه لزومی دارد که تو زنگ بزنی و من هی سر دوراهی از جواب دادن معذور باشم و کیلو کیلو حرصش را بخورم. هرگز نمی توانی بفهمی که چقدر با مدیر ارشد رودربایستی دارم. حتی برایم سخت است که عذرخواهی کنم. آن وقت رواست هی تن من را با ویبره گوشی بلرزانی جناب مدیر ارشد؟!
حتما این را هم نمی دانی که روزهای شنبه را خیلی دوست دارم و کار کردن در دم و دستگاه تو را بیشتر.
وقتی استادم به من خبر داد که می توانم تست بدهم معنای در پوست نگنجیدن را با همه وجودم فهمیدم. گفته بود که معمولا نیروی مورد نیازت را تأمین می کند. اما برای من بیشتر شکل و شمایل یک رویای تعبیر شده را داشت تا ورود به عرصه یک برنامه ساز موفق و مشهور.
بیشترین لحظه رقم خوردن مخلوط تعجب و شادی مال همان وقتی بود که سرتیم گفته بود از خوان اول رد شدم و قرار است با یک درجه ارتقا بروم برای مصاحبه اصلی. گفت که سخت می گیری و جایگاه میرزا بنویسی و این که چه کسی و با چه تفکری اجازه کار پیدا می کند، برایت مهم است. خودمانیم خروجی موفق یعنی عبور ازین همه تعهد.
روزی که نشستم روی صندلی سؤال و جواب، مقابل میز بزرگ جناب مدیر، باورم نمی شد تو را می بینم. حالی داشتم که هیچوقت قدرت توصیفش را ندارم. نمی دانم شاید اگر پا بدهد برای خودت بگویم روزی روزگاری وگرنه تو هرگز نمی توانی حس و حال کسی را بفهمی که قبل از دیدنت، بارها تو را دیده بود!
تخیلاتم وقتی در صف قرارهای درمانی مشغول به سماق مکیدن هستم، بیشتر بالا می زند. گاهی عین فواره حوض پرفشار است اما تر و تمیز و گاهی هم شبیه علف های لگد شده باغچه پارک. هر چه که باشد حتی برای یک بار متولد شدن دوستشان دارم. اصلا همین تخیل بازی ها بود که پل زد میان من و تو و کاری که آرزوی بزرگی برایم بود.
به گوشی نگاه کردم انگار دیگر خبری نیست. احتمالا اگر مرا ببینی معترض می شوی. مجبور شدم که ناامیدت کنم. حرفی هم برای گفتن ندارم. اصلا همه چیز که توضیح دادنی نیست.
منشی دکتر از ته راهروی شلوغی که ملت در آن ایستاده اند چند نفری را صدا می زند. نفر سومی بودم که اسمم را خواند. به زور راه باز می کنم تا برسم دم درب اتاق معاینه. هم زمانی لرزش خفیف کیف و صدای تالاپ یک قطره آب به من فهماند پیامکی را دریافت کرده ام. عجیب مطمئنم تو ارسالش کرده ای و خیلی دلم می خواهد که بخوانمش؛ اما باید بروم داخل اتاق. فقط فرصت می کنم بگذارمش روی حالت سکوت. بعد با خیالی نیمه راحت می روم برای همان امورات پنج دقیقه ای که اعصاب خوردکن است. به نظرت از اول هم با پیامک حرف می زدیم بهتر نبود؟!
هر وقت یادم می افتد چند ماه پیش چطور خودم را سنگ قلاب کردم و از جایی که بودم پرتاب شدم به آن طرف ذوق و شوق، دلم یک حالی می شود.
اولین ها هیچوقت از یاد نمی روند. به شماره های غریبه سخت جواب می دهم. اولین باری که زنگ زدی نمی دانستم تو پشت خطی. آن روز وقتی برای سومین بار تماس گرفتی از روی نگرانی و کلی سوال گوشی را جواب دادم و با این که سلام پر از اشاره و احوالپرسی گرمت را شنیدم، باز هم دوزاریم نیفتاد که این صدای عجیب آشنا متعلق به کیست؟ پای علاقه که باز می شود احتمالا گاهی خنگ شدن طبیعی است. شاید هم باور نکردنی بودن تماست اجازه نمی داد که صدای آشنایت را بشناسم. همان روز، کارم تمام شد!
از درب لابی بیمارستان که می زنم بیرون داغی آفتاب می خورد توی صورتم. عینکم را جابجا می کنم و برای این که بدانم ساعت چند است صفحه موبایل را دید میزنم. کمی مضطربم. باتری به ته رسیده و باید عوض شود.
کاش آقای طحایی بود! خیلی کیف می دهد که در پایان همان یک روز کاری با یک ماشین امن و راحت و راننده ای خوش اخلاق برمی گردم. این را هم از صدقه سری تو دارم. البته که خوب کار کردنم کار دستت داد ولی هر چه که هم خوب کار کنم نیازی به این همه بذل و بخشش نبود ها. بدعادتم کردی رئیس! هنوز برای خیلی ها سؤال است و برای خودم که ته این داستان، بالاخره هندی می شود یا نه؟!
با دیدن پاکت نامه کوچک سمت چپ صفحه تازه یادم می افتد که هیچکدام از تماس هایت را جواب ندادم. اصلا فکرش را نکن که بخواهم تماسی بگیرم. رویم نمی شود! عمرا!
پاکت را باز می کنم سه جمله پشت هم ردیف کرده ای با یک ایموجی نالان
" کجایی؟ چرا جواب نمی دهی؟ باید حتما ببینمت!"
داشتم جمله بندی های مختصر و بو دارت را تحلیل می کردم که دوباره تلفن زنگ خورد. دلم یکهو خالی شد و بی اختیار گوشی را چسباندم به گوشم. نگذاشتی حرفی بزنم و من نمی دانستم عصبانی شدنت راستکی است یا احوالپرسی پر از دلهره ات؟! کدامش را باید باور می کردم؟
گفتی که همین جا بمانم تا بیایی و من حیران که چرا؟! پای ماندنم نبود. رفتن را انتخاب کردم فقط به این خاطر که روبرو شدن را تجربه نکنم. می ترسیدم از این که دست از پا خطا کرده باشم بی هیچ خطایی!
خودمانیم, آدم ها حتی در اوج مهربانی و جذابیت گاهی چه ترسناک می شوند! کاش قدرتش را داشتم که برایت بنویسم
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
جایت همیشه در دل من "درد" می کند...