فاطمه ضرابی
فاطمه ضرابی
خواندن ۹ دقیقه·۵ سال پیش

لحظه!

خورشید انگار حال بالا آمدن نداشت. هنوز خودش را نریخته بود روی تپه بالای روستا. بی‌بی دنباله‌ی چادرش را بسته بود دور گردنش. از پایین پله سوم که روی کفی سنگی حیاط سوار شده بود، آفتابه زنگ زده را برداشت و رفت سر حوض. آب هم مثل خورشید هنوز خواب بود، بی آن که بجنبد. فقط آبی‌تر شده بود به هوای افتادن گرگ و میش آسمان به روی تن نازکش.

تلوتلوخوران رفت و کارش را که کرد. دوباره برگشت سمت حوض. وول خوردن آب معلوم شده بود و رنگش، ملایم‌تر. صدای جیرجیرک‌ها را می‌شد از لای درخت‌های خانه شنید. وقتش بود که بروند. جیرجیرک‌ها کلاً با صبح قهر می‌کنند و نمی‌خوانند. بی‌بی وضویش را که گرفت آفتابه را دوباره آب کرد و با خودش برد. چهار تا گلدان لب‌پَر شده‌ی شمعدانی حسابی بیدار بودند و مشغول بازی با نسیم. حالشان زیر شُره‌ی باریک آبی که از سوراخ آفتابه رویشان سر می‌خورد، جا آمده بود. حیاط کوچک خانه پر بود از بوی خنکای صیح و خاکی که خیس شده بود.

ابراهیم هم مثل بی‌بی همیشه همین کار را می‌کرد. اصلاً هر چهار گلدان لب‌پَرشده را خودش از باغچه‌ی «سرابان» خریده بود برای بی‌بی. گفته بود به رسم جاخالی‌نباشه‌ی آبجی حمیده‌اش. جای خالی آبجی را فقط ابراهیم می‌فهمید و بی‌بی که تک‌دخترش را فرستاده بود تا عروس خان‌دایی باشد . شب عروسی که برده بودندش آبادی بالادست، ابراهیم حسابی قهر و غیظ کرده بود و اگر نبود اصرار بی‌بی و دلبری‌های مادرا‌نه‌اش، کاسه‌ی صیف‌علی را می‌زد به کوزه‌هایش و او را می‌انداخت به دردسر. بچگی‌های آرامی داشت و شر نبود. این را می‌شد از قاب عکسی که بی‌بی هر روز بیخودی دستمال را می‌انداخت به جان شیشه‌اش، فهمید. چشم‌های ابراهیم برق می‌زد، کنار هیکل اسب بزرگ قهوه‌ای رنگی که خودش داستانی داشت. اسب توی عکس، بی اعتنا به عکاس دوره‌گردی که توی میدان‌چه‌ی شهر بساط داشت ،سرش را اندخته بود پایین و ابراهیم که قدش فقط تا کفل اسب رسیده بود می‌خندید و نگاه می‌کرد به سمت چپ، همان جایی که بی‌بی داشت برایش ریسه می‌رفت و خودش ولی توی قاب عکس جا نشده بود. دو ماهی یک بار می‌رفتند شهر برای خرید مایحتاج و ابراهیم کیف می‌کرد وقتی که دم ظهر کنار باغچه حسن خان، کباب داغ را به دندان می‌کشید و لقمه ها را به ضرب یک لیوان دوغ پر از سبزیجات کوهی می بلعید.

جانمازش را که جمع کرد کبریتی انداخت به فتیله‌ی سماور ورشو، یادگار صمد آقا که حالا پنجمین سال نبودنش را تاب آورده بود. برعکس همه‌ی خیال‌بافی‌های اولین شبِ خانه نشینی با صمد که گفته بود «بمیری می‌میرم» هنوز هم زنده بود. قصه‌ی عاشقانه صمد و بیگم زیاد افتاده بود سر زبان اهالی. خودشان که دوست داشتند همه‌ی اهل عالم بفهمند. هم‌سن بودند و بلا و شوخ و شنگ. برای همه جا افتاده بود که این دختر عمو و پسر عمو مال همند بی‌جدایی. صمد به بیگم گفته بود «خیلی پیشتر که از پنج سالگی حواسم به تو بود و توی خیالاتم عروست کرده بودم برای خانه‌ی خودم. یک خانه‌ی کوچک بالای تپه با دو پنجره چهارچوب‌دار، روبروی قله‌ی بلند کوه.» گفته بود «رنگش می‌کنم فقط بگو چه رنگی؟» بعدتر که فهمیده بود بیگم همه چیز را به آبی آسمان می‌بیند، رنگ خرید بود و دیوار هر دو اتاق را کرده بود آبی یک‌دست. از رنگ آبی دیوار که حالا بیشتر به خاکستری مرده می‌زد چیزی نمانده بود. تمیز بود ولی؛ مثل همان سال‌هایی که شش نفری دور هم خوش بودند، قبل این که یکی‌یکی بروند دنبال سرنوشت. ابراهیم مانده بود تا همین دو سال پیش. همان وقت که چهار گلدان شمعدانی را خریده بود برای بی‌بی که جای خالی آبجی حمیده‌اش خالی نماند توی حیاط خانه.

سماور به قل‌قل افتاده بود. بی‌بی صمد آقا را صدا زد از پشت پنجره ای که باز بود رو به قله‌ی بلند. صمد که هیزم‌ها را بار کرده بود، بال گرفت سمت خانه. بی‌بی بچه ها را هم بیدار کرده بود. ابراهیم اول از همه بیدار می‌شد اصلاً نمی‌خواست هیچ‌وقت به او «نه» بگوید. دور سفره جمع می‌شدند و سرشیر تازه را با عسل کوهی مخلوط می‌کردند. لیوان‌های یک‌شکل چای که خالی می‌شد، می‌رفتند کنار. ابراهیم ولی می‌ماند تا همه را جمع و جور کند. نمی‌گذاشت بی‌بی دولا شود. بچه ها عادت کرده بودند که او باشد و خودشان دست به سیاه و سفید نزنند. ‌بی‌بی، حمیده را صدا می‌زد تا او برود پای حوض و لیوان‌ها را آبی بزند. سالار و اسد هم با صمد آقا می‌زدند به دل کوه. فاصله بین این دو تا سه سال بود و بعد حمیده آمده بود به دنیا با چهار سال فاصله و پشت بندش، شیر به شیر، ابراهیم اضافه شده بود به سفره صمد و بیگم.

بی‌بی زیر زبانی دم گرفته بود و سوز صدایش توی قل‌قل سماور گم شد. نسیم که به گرمی می‌زد، دلش نیامد پیرزن تنها بنشیند. آمده بود روی گیس سفیدی که از لای روسری گل‌دارش بیرون زده بود. بی‌بی دستی به صورتش کشید و زیر لب گفت «خدایا آن چه خواهی آن شود!» از مادر خدابیامرزش یاد گرفته بود شکر این مدلی را.

صدای باجی‌جان که از روی کفی سنگی حیاط به سمت درب باز خانه می‌آمد تا ته اتاق پیچید. چاق‌سلامتی کردند با هم. باجی گُرگُر دل بی‌بی را خوب می‌فهمید. از وقتی که چشم‌هایش کم‌سو شده بود؛ می‌آمد تا صبح پنجشنبه زیارت اهل قبورِ بی‌بی ترک نشود. ابرها توی آسمان دنبال هم می‌کردند و خورشید که بالاخره آمده بود بالا از لای سوراخ ابرها خودش را به زور می‌رساند به روستا. صدای تند الاغی که عقب‌تر از گوسفتدها لِک و لِک می‌کرد بلند شد. باجی دست پیرزن را گرفت تا راه بیفتند. دلش ولی یک‌حالی شد. به روی خودش نیاورد. با خودش فکر کرد برگشتنی یک لیوان بنفشه‌ی کوهی می‌دهد به خوردش. حتماً باز هم با خاطراتش خلوت کرده که این‌طور کف دست‌هایش به داغی می‌زند.

ابرها انگار برعکس مسیر قبرستان را انتخاب کرده بودند. باجی جلو می‌رفت و پیرزن را آهسته می‌کشاند روی خاکی جاده منتهی به قبرستان. جاده‌ای که صمد و دو سه نفر دیگر با تراکتور و بیل و همین چیزهای دم‌دستی درست کرده بودند. تسبیح سبز رنگ ابراهیم توی دست راست بی‌بی بالا و پایین می‌شد. باجی برای خودش حرف می‌زد. می‌دانست پیرزن اگر بشنود هم حوصله حرف‌های این مدلی را ندارد. داشت از عروسی گل‌پری و بزن بکوب دیشب می‌گفت. از بساط مفصل شام یک‌جوری حرف زد که دلش خواست و به خودش وعده داد، ظهر با بیگم شریک شود. گفت که سهم غذای او را برای ظهر گرم می‌کند و می‌آورد. دل بی‌بی با دانه‌های تسبیح و لب‌های چروک خورده‌اش حال و احوال می‌کرد و ذکر می‌گفت. وسط راه هر که او را می‌دید بلند سلام می‌داد. بی‌بی نگاهشان می‌کرد و کله می‌چرخاند. ابرها حسابی همدیگر را بغل کرده بودند. باجی جان به آسمان نگاه کرد. قطره‌ی آبی افتاد روی گونه‌اش. خوشحال شد و ذوق کرد برای بارانی که می‌خواست بعد مدت‌ها بیاید. هنوز تا آمدن پاییز وقت زیاد بود. کسی انتظار باران را نمی‌کشید.

ابراهیم از سر مزار صمد آقا پاشد و از بی‌بی گله کرد که چرا خودش تنهایی آمده. لب ورچیدن پیرزن دل او را بدجوری می‌لرزاند. به غلط کردن می‌افتاد هر دفعه. انگار بی‌بی می‌فهمید ابراهیم کی می‌آید پای قرار پدر پسری. دست خودش نبود که خلوتشان را بهم می‌زد هر بار. ابراهیم سینی فلزی حلوا را می‌گرفت و می‌گذاشت روی سنگ مزار. بی‌بی که می‌دانست به زودی باید شال و کلاه کردن درانه‌اش را بعد یک مرخصی کوتاه ببیند، به بهانه‌ی دلتنگی برای آقا صمد حسابی اشک می‌ریخت و نمی‌دانست اشک‌هاییش لو رفته‌اند. چهارزانو می‌نشست روی خاکی کنار سنگ قبر. بلند شدنش مکافات بود. بدش نمی‌آمد که ابراهیم بلندش کند و برای لحظاتی کوتاه از مخلوط عطر یاس و عرق که روی لباس خاکی رنگش شتک زده بود لذت ببرد.

ابرها که انگار طاقت دوری را نداشتند، باز هم تنگ‌تر می‌شدند. صدایشان که به شادی بلند شد، بی‌بی ایستاد. دو سه قدمی مانده بود تا قبرستان. باجی با تعجب از او پرسید که چرا ایستاده است. راست می‌گفت که ابراهیم عاشق باران بود و رعد و برق‌های شبانه در دل کوه. به ورودی قبرستان که می‌رسید دلش درست نصف می‌‌شد. دستش را می‌‌گذاشت روی دیواره‌ی کوتاهی که آن را هم صمد با دو سه نفر دیگر سنگ‌چین کرده بود. پیرزن نمی‌دانست پاهایش را به سمت کدام نصفه‌ی دلش بفرستند. بروند پیش صمد که پنج سال است نبودنش را تاب آورده و یا بروند بالای سر ابراهیم که از دو سال پیش درست بعد خرید همان چهار گلدان شمعدانی بی‌بی را بغل گرفته بود و رفته بود و برنگشته بود هیچ‌وقت. روزی که از بسیج شهر برایش خبر آوردند و ساک ابراهیم را به دستش دادند، گریه نکرده بود. باجی‌جان دوباره سعیش را کرده بود تا بلکه این بغض دو ساله را بشکند. یک‌جوری زبان می‌گرفت و شیون می‌کرد که دل دیواره‌ی سنگی هم آب می‌شد. بی‌بی ولی به روی خودش نمی‌آورد. فقط خمیدگی پشتش بود که او را نسبت به دو سال پیش تکیده‌تر نشان می‌داد. ابرها باز هم فریاد می‌زدند. صدایشان می پیچید توی کوه. ابراهیم نبود که لذتش را ببرد و بی‌بی برایش از «سلاله»، دختر مشتی حسین بگوید که قرار است برود به دست‌بوسی و عروسش را بیاورد به خانه قدیمی‌شان تا اتاق بزرگ‌تر مال آن‌ها باشد و آن دیگری برای خودش. باجی‌جان بی توجه به دل‌دل کردن‌های بی بی او را کشاند به سمت قبر آقا صمد که کناره‌ی قبرستان خوابیده بود. ابرها آنقدر شلوغ کردند که بالاخره اشکشان درآمد. باجی دست بی‌بی را کشید که تندتر بروند. او ولی سرش را برگرداند به سمت خانه‌ای که به اسم ابراهیم بود، بی آن‌که زیر سنگش کسی خوابیده باشد.

صدای سومین و کوچکترین پسرش را به وضوح می‌شنید و صدای دادی که بر سر دردانه‌اش کشیده بود، وقتی که یک بار توی همین قبرستان گفته بود او را کنار درخت بزرگ قبرستان خاک کنند! ابراهیم خوب می‌دانست بی‌بی طاقت ندارد؛ ولی می‌خواست خبر رفتنش یکهویی پیرزن را نشکند. سنگ یادمانه‌ای را که روی آن اسم ابراهیم نشسته بود، همان جایی گذاشتند که خودش می‌خواست. با یک پرچم بزرگ همیشه ایستاده که مشتاقانه باد را به آغوش می‌کشید. بی‌بی هر بار دل‌ریشه می‌گرفت از قدم گذاشتن به خانه‌ای که از کوچ ابراهیم می‌گفت. باران زیر پای بی‌بی را می‌شست. بوی نم خاک همه جا پیچیده بود و بوی برگ‌های خیسی که هنوز زرد نشده بودند؛ اما گوشه و کنار دیده می‌شدند. درست مثل ابراهیم که با همه‌ی سبزی و تازگیش به خاک افتاده بود و انگار همه او را می‌دیدند، با این که این جا نبود!

باجی از سر خاک فک و فامیلش که آن سوی دیگر قبرستان ردیف خوابیده بودند، برگشت. حواسش بود بی‌بی خیلی خیس نشود. می‌دانست به همین زودی دست از سر مزار برنمی‌دارد و برنمی‌گردد به خانه. باران؛ ولی بها‌نه‌ی خوبی بود تا او را برگرداند و بنفشه دم‌کرده را به خوردش بدهد و پلومرغ عروسی را برایش گرم کند. قدم‌هایش را تند کرد. سرعت باران بیشتر از او بود. بی بی سرش را گذاشته بود روی سنگ مزار خالی. باجی‌جان نشست کنارش. انگشت سبابه را با خیسی سنگ متبرک کرد و حمد و سوره‌ای خواند. برای سومین بار که بی‌بی را صدا زد و دست گذاشت زیر بغلش تا بلندش کند یک طوری شد، درست مثل صبح که داغی دست نگرانش کرده بود. دو سه بار دیگر صدایش کرد. فریاد رعد خیلی بلندتر بود. به دور و بر نگاه کرد. مانده بودند با ارواحی که خیس نمی‌شدند. همه جا خلوت بود. سرش را گذاشت روی پشت پیرزن. شانه هایش بی صدا تکان می‌خورد. بی‌بی خنک شده بود. انگار که ابراهیم دم‌کرده‌ی بنفشه را زودتر داده بود به خوردش. حال پیرزن خوب بود مثل بارانی که با خاک صفا می‌کرد.


کارشناس ادبیات فارسی | داستان‌نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید