
انقدر کلافه ، عصبی ، متهوع ، کسلم که خدا میدونه
ایمانم خشکیده ،طاقتم طاق شده ، صبرم لبریز شده
چقدر دیگه باید به روی خودم نیارم و صبر کنم ؟
دلم میخواد خودمو از بی پولی بکشم
هی دارم گرد تر و گردتر زندگی میکنم شدم مثل توپ بسکتبال
واقعاً خدا کجاست ؟ چرا همش به تار مویی بنده
اگر این خدایی که میگن انقدر مهربانه و رعوفه ، چرا زندگیُ برامون اجباری کرد ؟ چرا اجازه نمیده خودمون نخوایم دیگه
من نمی خوام این زندگیُ ، دیگه خسته شدم
از تصویر خودم تو آینه خجالت میکشم آخه اسم اینو مگه زندگی میزارن؟
قلبم تو سینم نمی زنه ،هر لحظه تو خودم خودزنی میکنم ، سرمو میکوبم به دیوار
تو دلم سفت شده، یه چیزی یخ زده ، امیدِ
تو گلوم خورده شیشه ریخته پر از خراشه ، بوی خون میده
نمی خوام این زندگیُ
همش جبرِ کوفتی ،کجاش انتخابه !
لعنت به این سیاهی
نمی دونم سیاهیش تا کجا کشیده میشه ،انقدر داره میاد که در بَرَم بِگیره و غرقم کنه
تا کی قراره خفه خون بگیریم ؟تا کجا قراره خونریزی کنیم؟
نکنه داریم تو جهنم یه زندگیِ دیگه میسوزیم ؟ آره، این خیلی به زندگی الان نزدیکِ
چرا انقدر شادیا کوچیک و سطحین؟چرا غم انقدر عمیق و استخوان سوزه ؟
اگر خوب و بدُ از روی اتفاقات برداریم و همش غمگین باشیم چجوری میشه زندگی؟
اگر کل زندگی همین باشه چی؟
آخه مگه غیر از اینِ ؟ الآنم همینه
لابه لای سختیا و تاریکیه دل خوش کردیم به نورِ امید، به یه خوشی کوچیک
نکنه اینم نباید باشه؟
خب چه کاریه ؟ این همه وعده روز خوب ، حال خوب ،سرور و شادمانی ؛ اینا از کجا میاد پس؟
معلومه ،اینا کار خود انسانه، خیالِ ،توهمِ
من که جز سیاهی و جبر چیزی نمی بینم
حالا میخوای اسم اینم بزار بدبینی ؛ به نظرم فقط انکار واقعیتِ
مگه همه چی جفت و چفت هم نیس ؟ مگه ما یین و یانگ نداریم ؟ مگه هرچی با تضاد خودش معنا پیدا نمی کنه ؟
پس چرا کفِ سیاهی زندگی سنگین تره؟
چرا به قدری که جبر هست، توهم انتخاب هست ،نه خود انتخاب؟
شایدم اینا جهان های معنایی باشن که ما ساختیم ، به ناچار
نکنه باید سرمونو بندازیم پایین مثل همون گوسفندایی که میرن چِرا ،زندگی کنیم
ما اصن به واسطه همین فرقی که بین خودمون و اون گوسفند گذاشتیم ،داریم عذاب میکشیم
اون وقت الان یه عده شعار میدن که آره برگردین به طبیعت ،برگردین به مادر زمین
اون موقع که این همه چون و چرا نبود و این همه رنج نبود باید فکر این جاهارو میکردین
الان که درد به مغز استخوان رسیده چجوری درگیر ملال اجباری بشیم؟ چجوری آروم بشینیم؟
چقدر دیگه خدا خدا کنیم و به در خونه خالی مشت بکوبیم
اگه این خونه جز توهم حضور خدا چیزی نباشه چی میشه ؟
چقدر دیگه خفت و خاری ، تا کجا باید ذلیل بشیم؟
آینه زندگیم امروز خیلی زلاله ، نمی تونم واقعیتُ انکار کنم
کجا رفتن اون پروانه های تو سینم ؟ اون قندایی که تو دلم آب میشد ؟ اون صدای مشت زدن قلبم
شاید از تو مُردم
دلم میخواد جنازمو بالا بیارم همینی که بهم از صبح حالت تهوع داده
منم یه زمانی حالم بهتر بود
یه زمانی دم صبح از استرس مدرسه تو هوای تاریک بیدار میشدم میدیدیم آسمون قرمزه ،از ذوق برف دیگه خوابم نمی برد
منم یه زمانی عاشق می شدم ، تو دلم خالی میشد ، هیجان زده میشدم ،زمان جور دیگه ای میگذشت
یه روزایی خودمو می بردم بیرون ،می بردم خرید ،شوق داشتم مثل الان نبود که پام نکشه
امید داشتم فلان چیزو میخرم فلان کارو میکنم فلان جا میرم
نا امید شدم از زندگی ، از آدما که خیلی وقته
از خودم چیزی نمونده ، عرق شرم رو پیشونیمه
پیش خودم شرمندم
این نبود آینده ای که واسه خودم قرار بود بسازم
از "باید یه کاری بکنم" دیگه گذشته کارم
شاید کارامو کردم
انقدر نتیجه نداد تا بالاخره سرخورده شدم
تاریکم
نا امیدم
سیاهم
سیاه .