
داشتم به آدمای زندگیم نگاه میکردم 2 نفرشون رو در نظر گرفتم
قضاوت میکردم یا شایدم سعی میکردم درک کنم
من تو جریان زندگی این 2 نفر زیاد بودم
سختی ها و بالا پایین هاشون رو دیدم ولی شیب زندگیشون از نظر من درسته مثل زندگی همه سینوسی بوده ولی برای این 2 نفر همیشه تلورانس زیاد داشته و میتونم بگم در مجموع شیب رو به پایین
یادم نمیاد خطی که تو نمودار بین نقاط بالا و یا پایین نمودار سینوسی کشیده میشد اسمش چی بود؟
بگذریم وقتی نگاه میکردم اینجوری بودم که انگار مثل فیلم بنجامین باتن مغز این نفر هرروز آب میره و اندازه یه کودک شاید 3،4 ساله شده
تصمیمات احساسی بی فکری و بی محبتی بین اعضا خانواده و یک عالمه کُنش هایی از روی یه دفعه ای شد و پیش اومد
انگار تو زندگی اصلا عقل تشکیل نشده میدونی من اینو حالا میدونم که عقل میاد و میره میدونی چیزی نیست که دائمی باشه
باید متمرکز باشی ابعاد مختلف موضوع رو بسنجی
و این پروسه زمان بره تا اینکه یهو سر و کله عقل پیدا بشه
یا شایدم سر و کله عقل تو زندگیشون پیدا شده ولی نمیدونم معیار سنجش این عقل چیه؟
بالاخره هرکس بهترین تصمیم رو برای خودش میگیره
شاید از نظر ناظر که الان من باشم اینگونه هست که در آن عقلی دخیل نیست.
زندگی من از بیرون چجوریه؟
از قضاوت خودم میترسم واقعیت انگار از خیلی چیز ها فرار کردم و چشمامو بستم ؛ چجوریه که بقیه رو انقدر راحت قضاوت میکنم؟
اگر بخوام راجب خودم فکر کنم یا خیلی خودم رو میکوبم تو در و دیوار یا زیادی نازشو میکشم ولی گزینه اول محتمل تره
شاید همین قضاوت کردنم روی قرار دیشب انقدر باعث تنفر از یک فرد ناشناخته شد
اون چی داشت که من نداشتم؟
توی دوره دانشگاه آزاد زمانی که سر کلاس میشستم همیشه پشیمان بودم و پُر از حسرت
بار علمی اون دانشگاه و اون رشته برای من خیلی کم بود اینارو برای بار اول تو زندگیم اقرار می کنم
همیشه سر کلاسا حوصلم سر می رفت ، 3، 4 تا ترم اول همیشه درسای سنگین و تخصصی بر میداشتم و معدلم بالای 18 بود یه سری ترم ها هم کلاً انقدر حوصلم رو سَر می برد که مشروط می شدم انقدر نمی رفتم ، آخر سر کُلاً ول کردم رفتم سرکار
انرژیم خیلی زیاد بود ، هست
همیشه شاگرد زرنگ مدرسه بودم اسمم روی بُرد بود و المپیاد و مسابقات ریاضی اینا زیاد میرفتم
مسیرم یهو خم شد ،شکَست
نمی دونم شاید طلاق پدر و مادرم ،تغییر شرایط زندگی یهو منو شکَست
جای من توی شریف بود نه آزاد تهران غرب !
دلزده و فراری شدم حتی از آدمایی که راجع بهش حرف میزنن بدم میاد
اونا چیزیو زندگی میکنن که من نتونستم..
شاید این اولین نقطه عطف زندگی سیما بود
اولین باری بود که توی خودم مُردم و سیما جدید متولد شد.
همیشه برای شنیدن جمله « هیچوقت دیر نیست» دیره!