هیچ حسی ندارم. نه خوبم، نه بد. خالیام. انگار تمام این مدت دنبال چیزی میگشتم که اصلاً نمیدونستم چیه. و هنوزم نمیدونم.
دیروز بعد از یک ماه رفتم سر کار. بعد از تعلیق کاری که بخاطر جنگ اتفاق افتاد، وسایلمو جمع کردم و برگشتم خونه.
برای چندمین بار، توی سی سالگی، دوباره بیکار شدم.
نمیدونم باید خوشحال باشم که از یه کار سطحی و ناکافی خلاص شدم، یا ناراحت از اینکه باز توی بلاتکلیفی و بیکاری افتادم.
انگار فقط دور خودم چرخیدم. نمیفهمم با زندگیم دارم چیکار میکنم.
احساسم رو خاموش کردم. شاید چون نمیخوام مثل دفعات قبل، استرس بیکاری نابودم کنه.
توی همین روزها، یه ذوقی داشتم. یه ذره هیجان. از کسی خوشم اومده بود، رضا.
اما دیشب توی یه کافه، وقتی روبهروم نشسته بود و فقط نقش یه دوست معمولی رو بازی میکرد، انگار یهدفعه همهی اون احساسات توی هوا پرید. یخ زدم. خاموش شدم.
تو اوج خواستن، دیگه نخواستمش.
وقتی کسی که ازش خوشت میاد، هیچی نمیگه، حرکتی نمیکنه، و فقط در حد یه حضور بیاثر باقی میمونه، کمکم دلت هم بیتفاوت میشه.
و تو میمونی و یه حس سرد و غمگین...
نه فقط از اون آدم، که از خودت، از ذوقهات، از تلاشهات.
دیروز ظهر، شغلم.
دیشب، احساسم.
هر دو رو باختم.
الان؟ نمیدونم دقیقاً کجام. نمیدونم باید چی حس کنم.
فقط یه چیزی رو مطمئنم: آمادگیِ گریه کردن ندارم.
نه اینکه نخوام، فقط نمیکشه دیگه.
باید خودم رو نگه دارم.
باید وایسم، وسط این خلأ.
شاید این بار، از همین نقطهی خالی، یه چیز واقعیتر شروع شه.