
داشتم فکر میکردم... نه در واقع داشتم حس میکردم . یه شوق ریز ، یه بارقه ی نور
از کجا میاد ؟ ذهنم؛
نه، از ته قلبم، یه چیزی که منو مثل مگنت جذب میکنه میکشه
خیلی عجیب و خیلی شاید مسخره اصن
میل به نوشتن
دارم فکر میکنم از کِی کجا تجّلی پیدا کرده؟
همیشه بوده انگاری
شاید اگر نوشتن نبود تو دهه دوم زندگیم ،کلی آدم کشته بودم ؛ آخرشم نفهمیدم این خشم، این جوش و خروش از کجا میومد
شاید بارها خودمو کشته بودم ،هیچوخ نفهمیدم جرأتشو دارم یا نه
البته فکر نمی کنم مال اینکارا باشم .مامانم همیشه میگه یه قدرت عجیبی درونته
یادمه یه بار 7،8 سال پیش، روی تخت کنار پنجره ،رو حالت زانو ایستاده بودم ( تختم چسبیده به پنجره)، حدود 5 طبقه و 2 پارکینگ و یه همکف ارتفاع ، مات و مبهوت
تنهای تنها ، کار از سیگار و مشت زدن تو دیوار گذشته بود، دستام چفت تو هم ،گلوم پر از بغض
با ناخونام روی دستامو کَندم، یه جوری که خون میزد بیرون ؛ ولی تکون نمی خوردم خشکم زده بود وفقط فکر میکردم
اگه بپرم و یهو جای مُردن فلج بشم چی؟ دیگه قوز بالا قوز میشه
تو همین فکرا بودم که یهو به خودم اومدم آروم شدم احساس درد و چندش روی دستام ، آتش خشممو خاموش کرده بود
تا مدتها از کاری که کرده بودم احساس شرم داشتم ولی خب نجاتم داد.
اون موقع هام مینوشتم مخصوصاً سرکار تو شیفتای سخت کافه ( وقتی که خلوتی بیرون درونمو به هم می ریخت)
یادمه تو نُت گوشیم خوب بقیه رو به فحش میکشیدم ،روشم یه نخ وینستون میزدم و سِر میکردم خودمو.
بدترین و بی رحمانه ترین که در حق خودم میکردم همین سِر کردن بود.
روزای سختی که میدونستم قراره خیلی بد بگذره (تو 23 سالگیم) قبل از شیفت کّلی عرق میخوردم و با یه مستی عجیبی می رفتم سرکار ، به خیالم خیلی کار گنده ای بود ،فرار از خودمو میگم
کج دار مریز می نوشتم تا پارسال موقع پنیک کردنم، شُد تراپیستِ روزای سختم
تراپی هم می رفتم ولی نوشته هام بیشتر منو درمان میکردن تا اون
یادمه پارسال یه متن بسیار احساسی برای یه شخصی نوشتم ،جوری احساسی بود که خودم هربار میخوندمش توش غرق میشدم
خوشش اومد ، ولی فقط خوشش اومد .
از نظر من شاهکار بود؛ کلید قلبم بود ولی....
از اون روز به بعد یکم سخت تر شدم دیگه نه واسه کسی نوشتم ،نه به کسی نشون دادم، نه دیگه نظر بقیه برام اهمیت داشت
الان حدود 40 روزی میشه که لبتاب خریدم فکر میکردم برای کار باشه ،ولی این میل نوشتن هرروز بزرگ و بزرگ تر شد.
سر و کله آرزو داره پیدا میشه ، بالاخره یه چیزی در من نشسته، یه چیزی خنده رو لبم آورده و شاید چیزی که با دنیا عوضش نکنم
مطمئنم خدا بالاخره منو دیده و بهم هدیه داده 😊