
به مرض سِر شدگی دچار شدم
خودم میفهمم یه چیزیم شده ولی نمی فهمم چی شده
نمی دونم کُجام یا دارم چیکار می کنم ، یا اصن کاری می کنم؟
از انفعال زیاد ،زیاد رنج می برم
کلافم از دست این «من»
سَرمو بر میگردونم یه قلنجی ازش بگیرم ،می بینم هیشکی نیس
پیداش نمی کنم فقط آزارم میده
نمیدونم چجوری باید رامش کنم
کاش اونم مثل بقیه بلد بود خودشو سرگرم زندگی کنه
اصلاً نمی فهمم دنبال چی میگرده
این بچه از اول هم با بقیه فرق میکرد، یادته گوشه حیاط مدرسه کِز میکردی ؟ یادته از صبح تا شب خودتو تو اتاق حبس میکردی؟
از اول تنها بود با خودش
نمی دونم چرا با خودش انگار درگیر بود رو دیوارای غار تنهایی خودش ،نقاشی میکشید
نمی دونم اصن تا حالا بیرون اومده؟
انگار این بیرون هیچ چیز جالبی براش نداره
مگه میشه دنیا رنگارنگ و پُر از نور ، انقدر براش سیاه و تکراری باشه؟
خیلی عجیب غریبه
این همه سال باهاش زندگی کردم ،هرچی نگاه میکنم اصلا نمی شناسمش
نمی دونم دنبال چی میگرده
گاهی وقتا میبینم سرشو میکوبه تو در و دیوار ،معلومه خیلی کلافس
کاش می دونستم چی میخواد
اگه بهم میگفت دنیارو به پاش می ریختم
شاید اصلاً این دنیارو نمی خواد
خسته شده ، تو تاریکی، تنها،سرشو تکیه داده به سنگا ،سرد
تو چشمای درشتش هیچ نوری نیست
انگار قلبشم نمی زنه ، شاید از تو یخ زده
شایدم کمین کرده
امید دارم بهش
یه روزی بالاخره میاد بیرون
امیدوارم دیر نشه.