من عادت داشتم هر جا می رفتم یه چیزی جا میذاشتم؛ عینک، کیف، گوشی و...
مامانم همیشه می گفت: حواست باشه یه وقت خودتو جا نذاری!
اون موقع به حرفش می خندیدم. فکر می کردم شوخی میکنه. چمیدونستم یه روزی سرم میاد، یه روزی تو رو می بینم!
تو رو که دیدم همون اول دلمو بهت باختم. باختم، بدم باختم!
اون اولا، من، من بودم. من شاد بودم، خندون بودم. حواسم نبود این من داره آروم آروم از جسمم جدا میشه و میاد پیش تو، حواسم نبود!
اما خب از این اتفاق هم ناراضی نبودم. بالاخره قرار بود تو تا آخرش پیشم بمونی!
بگذریم...
یهو به خودم اومدم دیدم دیگه منی از من نمونده. من جا مونده، لا به لای تموم اون خاطراتی که باهات ساختم!
لا به لای اون قدم زدنا، خندیدنا، نگاه کردنا، شوخی کردنا، بستنی خوردنا.
من میون جایی چند سانتی بین بازوهات توی آغوشت جا موند!
هر روز که میرم رو به روی آینه دیگه خودمو نمی شناسم. همش از خودم می پرسم این منِ عجیبِ حواس پرتِ غمگین کیه؟
هی یادم میره خودم خنده هامو، چشمای چراغونیمو، نگاه های ذوق زده امو جا گذاشتم.
من خودمو جا گذاشتم پیشِ تو. اونم از عمد!
اما الان پشیمونم، خیلی زیاد! من خسته شدم از این منِ جدیدی که دیگه نمیشناسمش. من خودمو می خوام؛ خودِ واقعیمو!
ازت خواهش می کنم، به حرمت اون روزایی که با هم ساختیم برگرد. برگرد و منِ اصلی رو بهم برگردون!:)
-لعیا ترحمی (سیمرغ)