ویرگول
ورودثبت نام
ری‌را
ری‌را
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

احساسات و نوشته‌های بسته‌بندی شده

به اینجا نوشتن عادت کردم.

طوری که حتی اگه چیزی هم برای گفتن نداشته باشم بازم دوست دارم بنویسم.

ضرری که نداره، منم الان کار خاصی ندارم، پس بیام بنویسم تا ببینم نوشته‌ام به کجا ختم می‌شه.

منتظر کارنامه‌ام هستم. اول قرارم این بود جزو در نفر برتر مدرسه بشم، بعد دیدم اگه واقع می‌خواستم باید از اول عالی درس می‌خوندم. اما من خوب درس خواندم. از بعدش بنا رو گذاشتم برای لیست بیست نفر برتر.

خیلی به خودم اطمینان ندارم که تونسته باشم توی این فهرست هم جا بگیرم.

آخه می‌دونی، فضای امتحانات خرداد این‌طوریه که طرف چه کل سال درس خوانده باشه چه نه باید شب امتحان کتاب و جزوه رو یه جوری تو مغزش بچپونه. اینم مهارت دانش‌آموزهای مدرسه‌ی ماست ( البته شاید هم همه‌‌ی مدرسه‌ها ) که با یه شب تا صبح خوندن نمره‌ی کامل بگیرن.

رقابت خیلی تنگاتنگه و ممکنه به خاطر یه بیست و پنج صدم یکدفعه ده رتبه جابه‌جا شم.

حداقل مطمئنم دیگه زیر سی رو هستم. خلاصه باید تا روز تحویل کارنامه‌ها صبر کرد :)


همین الان یاد دوره‌ی امتحانات دی افتادم. البته نه خود امتحان‌ها، بلکه صحبت‌هایی که بعد امتحان‌ها باهم داشتیم. اغلب حرف‌هامون راجع به شعر بود.

اما یه چیزی به نظرم عجیب می‌آد.

آدم هر چقدر هم برون‌گرا باشه چیزهای به‌خصوصی توی زندگی‌اش هستن که از روی ارزش زیاد با کسی به اشتراکشون نمی‌گذاره.

اما یکی از همون روزها وقتی نجات گفت خودش هم شعر می‌گه، از غزلی گفت که برای " یکی از دوست‌هاش که خیلی دلتنگش بوده" سروده بوده. کامل هم نخوندش. در واقع، کلا نخوندش. گفت فراموش کرده.

نگفت برای چه کسی، نگفت چه زمانی، نگفت چرا.

حتی گفت برام چندتا از شعرهاشو ارسال می‌کنه، اما هیچ‌وقت نکرد.

فکر می‌کنم اگه جای او بودم اصلا از شعر گفتنم پرده برنمی‌داشتم. به‌خصوص که ما تازه باهم آشنا شده بودیم و نجات نمی‌دونست چقدر قابل اعتمادم.

نه به خاطر این‌که نگران باشم شعرم پخش بشه یا هر چی، به این خاطر که محتوای شعرهام در محدوده‌ی خودم بمونه و با نگه‌داشتنشون پیش خودم یه جورایی ارزششون رو حفظ کنم.

نمی‌دونم. شاید اصلا از این‌که بهم گفته پشیمون شده باشه.

شاید تا الان فراموش کرده اصلا همچین گفت‌و گویی داشتیم.

شاید نوشتن شعر انقدر براش عادیه که براش فرقی نمی‌کنه کسی بفهمه.

دیگه بحث‌اش رو باز نکردم، چون حس کردم خودش علاقه‌ای که اشتراک گذاشتن اطلاعات بیشتر نداره.

اما اینو خوب می‌دونم روزی که دوباره از شعرهاش برام بگه، یعنی در نظرش ارزش متفاوتی پیدا کردم.

اون موقع‌ست که رسما منو به دنیای درونی و مخفی خودش دعوت کرده.

اما این باید متقابل باشه، نه؟

تا وقتی من نوشته‌هام رو ازش مخفی کنم، تا زمانی که از متن‌هایی که براش نوشتم بی‌خبر باشه، می‌تونم انتظار داشته باشم برام از عمیق‌ترین احساساتش در قالب شعر بگه؟

برای به‌دست آوردن هر چیز باید چیز دیگه‌ای به همون ارزش یا بیشتر فدا بشه.

اما من عجله‌ای ندارم.

من همه چیزم رو با برنامه پیش می‌برم، و برنامه‌ام می‌گه حالا حالاها باید به نامه‌های بدون مقصد و مرور خاطرات ثبت شده‌ام ادامه بدم.

مشکلی هم باهاش ندارم. :)

چون یه دیدگاهی توی ذهنم می‌گه هر چقدر از زمان انتشار مطلبی بگذره اون باارزش‌تر می‌شه. مثل وسایل مغازه‌ی عتیقه فروشی یا آثار موزه‌ها. ارزشمندن، چون قدیمی‌ان. چون برای مردم جالبه با نحوه‌ی زندگی افرادی که چند قرن پیش زندگی می‌کردن آشنا بشن.

همین‌طور نقاشی‌هایی که از دو سه سالگی‌ات پیدا می‌کنی و کلی باهاشون یاد گذشته می‌کنی و قربون صدقه‌ی خودِ فسقلی‌ات می‌ری.

این یکی رو نگاه کن:

هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرم چطور درست عکس بگیرم.
هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرم چطور درست عکس بگیرم.

نه، مال دو سه سالگی‌ام نیست. همین امروز کشیدمش.

هنوز کامل نیست، اما طوری هست که بتونی شخصیت‌ها رو تشخیص بدی.

سمت راستی رو با گیتار و عروس‌هلندی‌اش می‌شناسیش، سمت چپی هم از عینک و شعر مشخصه.

و وسطی ... اون رو هم می‌شناسی. :)

فکر می‌کنم به زودی رنگ زرد جای بیشتر رو روی صفحه می‌گیره. اون رو هم می‌کشم.

احتمالا اگه خود آینده‌ام با این احساسات و روزمرگی‌های بسته‌بندی شده در این اکانت مواجه بشه شاید براش جالب باشه ری‌را تابستون 1402 چطور زمانش رو می‌گذرونده و چی توی ذهنش می‌گذشته.

23 خرداد 1402



عتیقهاحساساتشعرشب امتحان
او نیست با خودش. او رفته با صدایش، اما خواندن نمی‌تواند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید