روزمرگیم داره به طرز وحشتناکی ملالآور میگذره.
حساب کردم دیدن توی ماه اخیر حتی یه دونه سهشنبهی خوب هم نداشتم.
همهشون تراژدیک و پرِ انرژی منفی بودن.
امروز هم مستثنا نبود. از همون اول که با مامانم رفتیم باشگاه معلوم بود یه چیزیمه. از شدت بیحالی و کمبود انرژی نصف حرکتهارو نرفتم و زودتر برگشتم خونه.
نمیدونم اثر شیرقهوهام بود یا اسفند مامان، به هر حال مودم به حالت عادی برگشت.
کتاب دوم مجموعه شرلوک هولمز رو شروع کردم و فکر میکنم پرونده مورد علاقهم رو پیدا کردم.
مهندس هیدرولیکی که انگشت شستش از بیخ برده شده بوده به دکتر واتسون (دوست شرلوک) مراجعه میکنه. به واسطۀ واتسون با شرلوک هولمز آشنا میشه و تعریف میکنه چطور یه مرد خیلی لاغر مرموز بهش پیشنهاد پول زیادی در مقابل یه کار ساده میده و قبول کردن پیشنهاد، مهندس رو تا یک قدمی مرگ پیش میبره.
زمانهایی که بیکارم واقعا دوست دارم یه کار مفید انجام بدم، اما نهایتا به کتاب خوندن و گشت و گذار توی گوشی ختم میشه. بعد عصبانی میشم که چرا از زمانم درست استفاده نکردم ولی باز دوباره همون چرخه تکرار میشه. (کتاب خوندن مفیده، ولی نه در مقایسه با یه سری وظایف روی دوشم)
در دنیای سال تحصیلی جدید غرق میشم. خیالپردازیهام دربارهی ریرای جدید و باحالیه که کل مدرسه قراره باهاش مواجه بشن. همه رو میشناسه و با همه صمیمیه، اسمش در صدر نمرات برتره، دانشآموزای جدید باهاش راحتن، مدام توی دفتر دبیران ذکر و خیرشه، مجری اکثر برنامههاست، مورد اعتماد و دلسوزه، مسئولیت پذیر و خلاقه و ...
میدونی، موضوع اینجاست که هر کسی توی مدرسه یک یا چندتا از این ویژگیها رو داره، ولی کسی که همهشون رو با هم داشته باشه کمیابه. امکانش هستها، ولی بیاندازه سخته.
همه بهش غبطه میخورن و آرزو دارن شبیهش بشن.
حتی اگه همه اینها از حد تصور بالاتر نرن، فقط سعی میکنم آدم خوبی باشم. این حداقل کاریه که میتونم انجام بدم. نه فقط توی مدرسه. همهجا.
دیگه بسه. باید یه فکری برای دراومدن از علافی بکنم.
هیچ ایدهای ندارم بقیه دخترهای همسن من (همسن چیه، اصلا بقیه موجودات دوپا) چطور دارن تابستونشون رو میگذرونن. اونا هم ورزش و موسیقی رو جدی میگیرن؟ اونا هم شرلوک هولمز میخوانن؟ اونا هم صاحب نصف بیشتر لباسهای شستهشده از لباسشوییان یا اونا هم حسرت زبان رها کردهشون رو میخورن ....
الان که از بیرون بهش نگاه میکنم یه خورده ترسناکه. من هیچ نوع ارتباطی با بنیآدمهای نوجوون دیگه ندارم!
نگو چرا انقدر آرامش دارم...
البته دیگه توی جزیرهی دور افتاده نیستم، توی ورزشگاه بیشتر دخترا حدود سن منن. ولی کم پیش میآد از موضوعی غیر "دو" و "گرمای مرگبار" صحبت کنیم.
داشتن یه دوست خوب عالیه، اما تنهایی رو به دوست "نامطمئن" ترجیح میدم. شاید زیادی محتاطم، نه؟
راستش نه.
فکت رَندوم: من به درد بحثهای فلسفی میخورم.
این روزه آهنگ "the little man who wasn't there" حسابی روی تکراره.
دو نسخه ازش هست. یهدونه اصلی و قدیمی از Glenn miller (احتمالا نمیشناسینش. این معروفترین آهنگشه)
نسخه جدیدترش یه ریمیکس از odd chap که حال و هوای امروزیتر و یه جورایی الکترونیکی داره.
(یک فرد سخاوتمندی این نسخه رو آپلود کرده، دستش درد نکنه :))
آره دیگه، تیر از کمان رها شده و داره به سرعت رد میشه. بعدش مرداده و شهریور.
نمیخوام این تیرها به راحتی از دستم در برن.
13 تیر 1402