dot
dot
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

صبحانه دست جمعی تو مدرسه

از روزمرگی‌های مدرسه...

تو همین دو هفته اول به اندازه نصف سال کار انجام دادم.

اول که خودمو نماینده فرهنگی معرفی کردم و این یعنی کل کارهای فرهنگی کلاس مثل صبحگاه یا تحویل رضایت نامه‌ها با منه.

البته همیشه به همین سادگی‌ها هم نیست...




یکشنبه آزمون نداشتیم، یعنی کل زنگ اول قرار بود خالی بمونه، اما مدرسه اعلام کرد که این زنگ رو صبحونه بیاریم مدرسه.

هیچ کس به اندازه من ذوق نکرد. چون خاطره تلخ پارسال از سفره خالی صبحونه‌مون اذیتم می‌کرد؛ امسال باید جبران می‌کردیم.

شنبه اومدم دونه دونه از بچه‌ها پرسیدم. دریغ از ذره‌ای حمایت!

آخر سر درمونده رسیدم به مژده که : مژده توروخدا بگو تو یه چیزی میاری!

- خب یه گروه بزن. اونجا بگو هر کی چی بیاره.

دیدم حرفش خیلی منطقیه. یه کاغذ در آوردم، از همون ردیف اول دادم به بچه‌ها. شماره‌ها روی کاغذ نوشته شد و بین نیمکت‌ها دست به دست می‌شد. وقتی تموم شد دبیر سر کلاس بود.

به نامحسوس‌ترین شکل برگه رو از اونور کلاس قاپیدم و چپوندم توی کیفم.

اون رو یه راست خونه نمی‌رفتم. روتین روزهای زوج بعد مدرسه اینه: یه تاکسی تا ورزشگاه، یه ساعت و نیم اونجا بعد خسته و کوفته تو ماشین بابام توی ترافیک سنگین تا خونه که آخرش ساعت شش بعد دوش بشینم سر درس و سازم.

نه، خیلی دیر بود.

تو همون تاکسی شروع کردم شماره‌ها رو سیو کردن. یکی، دوتا ... بیست تا شماره رو وارد کردم!

حتی وقتی پیاده شدم هم در حال ور رفتن با گوشی بودم.

دیگه تو ورزشگاه یه استراحتی دادم. البته اگه دویدن رو بشه استراحت در نظر گرفت!

وقتی مربی در تیر رس نبود، قایمکی گوشیم رو درآوردم، گروه واتساپو زدم و هر بیست‌تاشون رو اد کردم.


تمرین تموم شد. شاد و خندان از سرعت عملم در راه ماشین‌مون بودم. تا سوار شدیم پیام‌ها رو گذاشتم.

چیزهایی که نیاز داشتیم مثل ساندویچ، خیار گوجه، شیرکاکائو، کیک، شیرینی و ...

تو راه کلی تحلیل کردم که ساندویچ درست کنم یا شیرینی بخرم.

بابا راست می‌گفت. ساندیچ دست ساز باحال‌تره.

بچه‌ها کم کم سر و کله‌شون پیدا شد و دست‌ها شروع به تایپ کردن.

-من کیک درست می‌کنم

-آبمیوه‌ها رو من میارم.

-چندتا الویه بخرم؟

-من می‌تونم خامه و شیر قهوه بیارم.

جو طوری شد که بچه‌هایی که می‌خواستن فردا رو خونه بمونن بخوابن هم داوطلب شدن.

تا پایان روز همه چیز آماده بود. وظایف تقسیم شده بود و شک نداشتم همه چیز قرار برعکس آبروریزی پارسال باشه.


صبح یکشنبه شد.

خروس خوان از تختم پریدم پایین و بالافاصله بساط ساندویچ‌های پنیر رو راه انداختم.

آهنگ don't stop me از queen هم با صدای بلند پخش کرده بودم...


همه چی آماده شد و صحیح و سالم رسیدم مدرسه.

همه‌ی بچه‌ها هیجان‌زده بودن. دونه دونه خوراکی‌ها رو روی میز معلم میذاشتن تا جایی که دیگه جا نموند.

من سریع رفتم کمک یه میز گنده از طبقه پایین آوردیم کلاس‌مون.

میزمون واقعا باشکوه بود!

انواع و اقسام کیک‌ها، شیرها، آبمیوه‌ها، نسکافه، ساندویچ، الویه و...

همه چیزی که باید میاوردن رو آورده بودن.

بچه‌‌های کلاس بغلی با دیدن سفره‌مون دهنشون وا مونده بود.

همه به همدیگه افتخار می‌کردیم.

مدیر و معاون پایه در کلاس‌مون حضور افتخاری داشتن. یه سلفی گرفتیم و بعد حمله‌ور شدیم!

در عرض سه دقیقه تمام کیک‌های روی میز ناپدید شدن!

من هنوز موندم اون وافل‌ها رو کی خورد...

من رفتیم به سه تا کلاس دیگه سر زدم. دوتاشون که هیچی.

وقتی می‌گم هیچی یعنی به معنای واقعی کلمه یه هیچی روی میزشون بود.

باز اون یکی کلاس یه کم شیرینی رو میزشون گذاشته بودن.

تو راه برگشتن به کلاسم ناظم جلومو گرفت و در اقدامی غیرمنتظره ازم تشکر کرد.

او لحظه فکر کردم تمام برنامه‌ریزی‌هام نتیجه داشته. درسته،

من کسی‌ام که کلاسم واقعا برام اهمیت داره و تا جایی که بتونم براش تلاش می‌کنم.




دوشنبه معاون پایه برای انتخاب نماینده آموزشی اومد سر کلاسمون.

باید بین داوطلبین رای گیری می‌شد.

می‌تونستم اسم خودم رو لا به لای حرف بچه‌ها بشنوم.

با وظیفه نماینده آموزشی آشنا بودم، می‌تونستم از پسش بربیام.

پس منم داوطلب شدم.

در نهایت، نماینده اول مژده با 15 رای و نماینده دوم ری‌را یا 14 رای انتخاب شد.

از بچه‌ها کلی تشکر کردم، و به این پی بردم که کلاس خوب یه نعمته.


این رو کسی می‌گه که سال قبل رو به معنای واقعی در جهنم گذرونده بوده.

حالا که می‌بینم کلاسم بین چهار کلاسِ پایه بهترین ترتیب رو داره، می‌خوام تمام استفاده‌ام رو ازش ببرم، چون معلوم نیست سال بعد قراره چجوری باشه...

چقدر خوشم میاد مدرسه یکی از عناصر اصلی انیمه‌ست
چقدر خوشم میاد مدرسه یکی از عناصر اصلی انیمه‌ست

13 مهر 1402






مدرسهروزمرگیدبیرستان
او نیست با خودش. او رفته با صدایش، اما خواندن نمی‌تواند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید