دیروز کتاب "مغازهی خودکشی" رو خواندم.
این یکی هم مثل قبلی خیلی اتفاقی و برنامهریزی نشده بود. قبل رفتن به باغ وقتی بین کتابهای خودم چیز بهدردبخوری پیدا نکردم، یه نگاه سریع به کتابخونهی والدینم انداختم و باریکترین و جمع و جورترین کتاب رو قاپیدم و دویدم سمت مامانم که دوساعت دم درِ ورودی کاشته بودمش.
انتخاب خوبی هم بود، چون سبک بود و یهروزه تمومش کردم.
و از یه طرفی، موضوعش هم خلاقانه و جالب بود. اما خب میتونست داستانش رو قویتر پیش ببره.
نویسنده میخواست یه تغییر رو نشون بده، اما یه مقدار براش عجله کرد. میتونست بهتر و پیوستهتر پیش بره.
واقعا به این فکر افتادم که اگه میخواستم زندگیام رو پایان بدم، چه روشی رو انتخاب میکردم؟
قطعا یه روش سریع و بیدرد.
چون اگه به اون نقطه توی زندگیام رسیده باشم که بخوام خودکشی کنم، قطعا تا اون زمان دردهای زندگی منو از پا درآورده.
نمیخوام درد آخرین حسی باشه که تجربه میکنم. به قول میشیما تواچ (صاحب مغازه):
شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید اون لحظه فراموشنشدنی باشه.
میدونی، مرگ از اون موضوعهایی نیست که بتونی به سادگی ازش حرف بزنی.
(این مقاله از متمم دربارهی کافه مرگ رو خیلی دوست داشتم.)
وقتی هم بخوای دربارهی همچین موضوعاتی با بزرگترها یا اصلا همسنهات صحبت کنی، فکر میکنن شوخیات گرفته یا دیوونه شدی بعد سریع بحث رو عوض میکنن.
انگار نه انگار یه روزی قراره خودشون با مرگ مواجه بشن.
ولی فقط کافیه کسی رو پیدا کنی که باهاش به پای صحبت از مرگ بشینی...
نجات متفاوته.
ما با هم راجع به مرگ صحبت کردیم. نه خیلی طولانی، ولی به اندازهی کافی.
نجات به دیدگاه سهراب سپهری به مرگ اشاره کرد. قسمتی از شعر "صدای پای آب" به مرگ میپردازه:
پیچیدهست. مرگ ناشناخته و پیچیدهست.
از اون معماهایی که با زیاد فکر کردن بهش به جنون میرسی.
ولی من اینجا نیستم که به جنون برسم.
پس شاید بهتره همینجا تمومش کنم.
قبلش اینم بگم که میخوام در اولین فرصتی که پام به کتابفروشی باز شد "کتابخانهی نیمهشب" رو بخرم.
خیلی وقته این تصمیم گوشهی ذهنم بود، حتی راجع به ترجمههاش تحقیق کردم و نهایتا میخوام این یکی رو بخوانم. و جالبه که چطور داستان این کتاب هم حول محور مرگ میچرخه.
گمونم تا مدتها قراره درگیر این موضوع بمونم :)
پ.ن: یکی دیگه از موضوعاتی که نمیتونم به دیگران بگم علاقهام به تماشای پروندههای جناییه.
از نظر خودم اصلا چیز بدی نیست و اتفاقا برام سرگرمیه خوبیه.
با وجود دلخراش و غمانگیز بودن ماجراها، حس کنجکاوی و هیجانم باعث میشه بخوام تا آخرش پیش برم و قاتل رو پیدا کنم.
پ.ن2: آهنگ "st.james infirmary" یکی از اون قدیمیهای جَزه. نسخه کَب کاووِیاش رو بیشتر از همه دوست دارم.
چیزی که برام جالبه نحوهی نمایش و خواندنش در قسمتیه که از مرگ خودش میخوانه. هم خواننده و هم آهنگ متفاوتن. قطعا از اونایی نیست که هر روز بهشون برخورد کنی.
26 خرداد 1402