امروز به دیدن مسئول آموزشگاه سابق موسیقیام رفتیم. توی همون ساختمون قبلی، اما از زمانی که دیگه اونجا نرفتم به یه واحد دیگه منتقل شده بودن و آپارتمان جدید حسابی نو نوار بود.
به محض ورود، با استقبال چهرهی خندان خانم مسئول و صدای بلند موسیقی مواجه شدیم. این واحد خیلی از قبلی دلبازتر و بهتر بود. دکوراسیونش هم یه فضای هنرمندانهی گرم و خوب ایجاد کرده بود.
بعدِ هدیه دادنِ کتاب و گلی که به مناسبت آپارتمان جدیدشون خریده بودیم، با مامانم روی کاناپه نشستیم و چهل دقیقهای باهم گپ زدیم. راجع به دردسرهایی گفت که برای خریدن این واحد پشت سر گذاشته، راجع به دوماهی که برای اجرا توی مکزیک گذرونده و کاتالوگ جدیدی که میخواد برای گروهش طراحی کنه.
مابین همین صحبتها بود که یکدفعه موسیقی توجم رو جلب کرد. از اول ترانههای لاتین و فرانسوی و انگلیسی پشت زمینهی حرفهامون بود، اما این یکی در نظرم متمایز اومد. من باهاش آشنا بودم. تونستم فرانسوی بودنش و صدای آزناوور رو تشخیص بدم اما غیر از این شناختن، انگار قسمتی از وجودم دوباره بیدار شده بود.
به بچگیام برگشتم. وقتی مامانم این آهنگ رو پخش میکرد. هیچ کلمهای ازش نمیفهمیدم، اما زیبایی ملودی و صدای خاص آزناوور کافی بود تا از شنیدنش لذت ببرم. حالا که بعد سالها دوباره میشنیدمش، حس نوستالژیک وصفناپذیری داشتم. این احساس از اونایی نیست که بتونی هر روز تجربهاش کنی. این حس برگشتن به گذشته بهقدری قدرتمنده که میتونه قلبت رو فشار بده و مثل بغض توی گلوت گیر کنه.
ولی، در عین حال حس زیبا و ظریفیه. میتونه نشون بده گذشته چقدر شکنندهست. جالبه که چطور منِ الان میتونم گذشتهی یه نفر دیگه باشم. میتونم اون کسی باشم که این حس نوستالژیک رو برای دیگری ایجاد میکنه...
به قولم عمل کردم و ریرا رو بردم کافه. برای اینکه پایان امتحانها رو بهش تبریک بگم و از تلاشهاش قدردانی کنم. به صرف ناهار بود، ولی دیگه کافه حسابش کن ؛)
و برای مشاعره...
خب امروز که کلا خونه نبودم، اما شب از فرصتم استفاده کردم و با شعرهایی که از قبل حفظ و آشنا بودم شروع کردم. در این راه چند تا نکته از خودم و مامانم به نکات معلمم اضافه کردم:
از نظر خودم خوب پیش رفتم، حالا باید دید در ادامه چیکار میکنم :)
عجیبه، حس دلتنگی شدید و عجیبی دارم. انگار جای قطعهی بزرگی در زندگیام خالیه.
اما نمیدونم چیه و نمیدونم چطور جاش رو پر کنم. شاید فقط بهخاطر ترانهایه که بعد سالها شنیدم، شایدم واقعا چیزی رو گم کردم.
از نظر فیزیکی هم انرژیم کمه. امروز حرکات باشگاه از همیشه برام سختتر بود، صبح بیدار شدن برام سخت شده، حتی حس میکنم چشمام هم یکم ضعیفتر هم شده.
هنوز هم با ظاهرم مشکل دارم. مامانم میگه من خودم رو با دیگران مقایسه میکنم. خودم اینطور فکر نمیکنم، اما احتمالا خیلی از حرفهایی که راجع به ظاهر خودم یا دیگران میزنم برعکسش رو نشون میدن. اصلا مشکل اصلی همین جاست. من نباید حتی توی ناخواگاهم خودم رو با کسی مقایسه کنم. این جز بهم ریختگی اعصاب چیزی برام نداره. من تا آخر عمرم همین یه بدن رو دارم، درسته؟
چیزی نیست. صبح فردا از خواب بیدار میشی و میبینی حالت خوبه. شعر حفظ میکنی، تایپ تمرین میکنی، کلاس دو میری،... همون کارهایی که همیشه انجام میدی. هیچ قطعهای گم نشده و همه چیز خوب و عادیه.
ولی اگه نبود چی؟
اگه واقعا توی این جهان بیدر و پیکر گم شده باشم چی؟
21 خرداد 1402