سینا حجارزاده
سینا حجارزاده
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

شبی که بابام کرونا گرفت


تقریبا یک ماه بود که حالم خوب بود ، شرایط کار بد پیش نمی‌رفت و همه خوب بودیم . امشب ، شام خونه خاله اینا بودیم . دقیقا سر شام بابا سرگیجه گرفت ، یذره حالش بد شد و عرق سرد کرد . با سابقه افت فشارش اونقدر چیز عجیبی نبود . یذره استراحت کرد اما بهتر نشد . شوهر خاله ام بابا رو برد درمانگاه تا ویزیت بشه . تقریبا یک ساعت بعد شوهر خاله ام زنگ زد و گفت سرم و آمپول زدن و دارن میرن خونه ی ما که بابا استراحت کنه اما دکتر گفته که ممکنه از مایع گوش میانی باشه . ما هم دیگه راه افتادیم رفتیم خونه . وقتی رسیدیم مامان و فاطمه رفتن بالا و من داشتم ماشین رو پارک می‌کردم که دیدم برگشتن پایین . مشخص شد که حال بابا کامل خوب نشده و دوباره رفتن بیمارستان دی . مامان رو رسوندم بیمارستان ، متوجه شدیم که دکتر برای بابا سی تی اسکن نوشته . خودم و فاطمه برگشتیم خونه .

طرف های ساعت 2/15 صبح : مامان زنگ میزنه ، بهم میگه که جواب سی تی اسکن اومده و دکتر میگه 95 درصد کرونا مثبته . مغزم قفل می‌کنه . اصلا آمادگیش رو نداشتم . اصلا فکر نمیکردم سی تی اسکن مال ریه باشه ، گفتم چون سرگیجه و مایع گوش میانی بوده احتمالا اسکن مغز باید باشه . قراره بابا رو ببرن بیمارستان امام خمینی یا شریعتی ، اونجا مشخص میشه که باید بستری بشه یا نه . صدای مامان قرص و محکمه و نشونی از ترس و نگرانی نیست تو صداش .

همچنان مغزم قفله ، اصلا علائم کرونا نداشت . فاطمه درجا می‌پرسه چی شده ، غیر از 95 درصد بقیه رو بهش میگم . می‌ترسه

دست و پاهام یخ میزنن ، لرز می‌گیرم . یک دفعه ذهنم پر میشه از همه جور افکاری . می‌خزم زیر پتو . متوجه می‌شم خودم هم نزدیک یک ساعت هست که دارم پیاپی سرفه می‌زنم ولی احتمالا تلقین باشه .

2/30 : یک عمر می‌گذره . مدت ها فکر و خیال می‌کنم . احتمالات رو بررسی می‌کنم . فکرم همه جا می‌ره . یک لحظه پلک هام روی هم میان ، یک پیانو جلوم می‌بینم که یک نوازنده پشتش نشسته ، با هر نتی که به صدا در میاره ، انگار روحم رو پاره می‌کنه . به کلاویه چهارم نرسیده از خواب می‌پرم . ساعت رو چک می‌کنم 2/36 فقط 6 دقیقه گذشته . زمان اون بازی معروفش رو شروع کرده . سعی می‌کنم آروم کنم خودم رو . چشمم میوفته به متن سرود لیورپول

when you walk through the storm , hold your head up high
and don't be afraid of the dark

سعی می‌کنم بپذیرمش ولی انگار همه این ها مال داستان هاست . دعا می‌کنم ، نذر می‌کنم . فاطمه میاد و بهم میگه که حمید داره میاد که دفترچه بابا رو ببره . تو پوشه مدارک پیداش نمی‌کنم . حمید می‌رسه ، تو کیف خود بابا پیداش می‌کنیم . حسابی ضد عفونیش می‌کنیم با الکل . بهمون میگه که حال عمومی بابا بهتره چیز خاصی نیست نگران نباشید . باورش نمی‌کنم ، همیشه عادتشه سعی میکنه آرامش بده و هیچوقت خبر های بد رو یکجا نمی‌ده . زنگ می‌زنم مامان ، هنوز بیمارستان دی هستن . بهم می‌گه احتمالا خونه بستری بشه . باز هم باور نمی‌کنم .

3 : تو خونه راه میرم . سعی می‌کنم آرامش ام رو حفظ کنم و از شعار هایی که تو مواقع بحرانی تحویل بقیه میدم بهره ببرم . فکرم میره که به سپهر پیام بدم ولی به احتمال زیاد خواب باشه . بیدار هم باشه کاری از دستش بر نمیاد و الکی اون رو هم ناراحت و نگران می‌کنم . فقط راه میرم . بعضی از افکار رو به محض اینکه وارد مغزم میشن ، با تمام وجود به بیرون پرت می‌کنم و سر خود داد میزنم خفه شو . تازه دارم 1 درصد از حالِ دو سال پیش مامان رو درک می‌کنم . الان ممکنه هر کدوممون ناقل باشیم . به تمام افرادی که بابا باهاشون درارتباط بوده فکر می‌کنم . مادرجون ، بابابزرگ ، حمید و خاله اینا .

3/36 : خبری نیست . اصلا نگران اینکه خودم گرفته باشم نیستم . تنها فکرم اینکه که اگه مامان تنها برگرده خونه باید چه گهی بخورم . اگه مثبت باشه ، اگه بستری بشه . به ماموریت کاری ای که رفت فکر میکنم . چقدر گفتم نرو . تو 40 ساعت گذشته 4-5 ساعت خوابیدم . البته که نخوابیدن دیروزم به شرایط الان ربطی نداشته اما حالت نئشگی از بیخوابیِ زیاد رو دارم . پنجره کنار تخت رو باز می‌کنم . سرما میاد داخل . می‌ذارم باز بمونه.

4 : زمان طوری کند پیش میره که برای اینکه باور کنم ساعت درست داره کار می‌کنه ثانیه ها رو تک تک میشمرم . جرات ندارم زنگ بزنم مامان از ترس اینکه بگه باید بستری بشه . احتمال هم میدم همون باید باشه وگرنه چرا باید انقدر طول بکشه ؟

4/11 : نتونستم تحمل کنم زنگ زدم . جواب نداد . تپش قلب می‌گیرم .

4/20 : به حمید پیام دادم ، بهم زنگ زد گفت نتیجه اومده و خونه باید بستری بشه الان هم داره دارو ها رو می‌نویسه . نمیدونم چه عکس العملی باید نشون بدم . فقط از خدا می‌خوام که به خیر بگذرونه .

4/27 : فاطمه رو چک کردم ، خوابش برده .

4/35 : فقط دارم راه میرم تو خونه ، دو سال پیش هم بعد از شنیدن اون خبر کوفتی پیاده تا ونک رفتم و برگشتم . داده هایی که از شرایط دارم خیلی خام هستن و نمی‌تونم روشون استنتاجی داشته باشم . یک سری خاطرات بی ربط همینجوری از ذهنم عبور می‌کنن . نمایشگاه کتاب ، برف بازی پارسال ، هواپیما ی اوکراینی .

4/44 : صدای زنگ آیفون میاد . سریع در رو باز میکنم و خیره میشم به صفحه آبی نویز دار آیفون . مامان رو می‌بینم که رو پله ها وایساده . منتظر می‌مونم تا بالاخره بابا رو هم میبینم . میان داخل . در واحد رو باز میکنم و منتظر می‌مونم . آسانسور می‌رسه . بابا گیج و منگ میاد تو ، تعادل نداره . هیچی نمی‌گم . میره تو اتاق و می‌خوابه . مامان میاد ، ازش می‌پرسم و کامل جواب میده : کرونا مثبته ، از 4-5 روز پیش مبتلا شده ، کمتر از 10 درصد ریه درگیر شده و 2 هفته باید قرنطینه خانگی بشه . ممکنه تو روز های آینده تب و لرز شدید کنه و اگه حالش خیلی بد بشه دوباره باید ببریمش بیمارستان .

5/15 : تازه می‌فهمم حمید رفته میدون حر دارو های بابا رو بگیره ، زنگ می‌زنم بهش میگم ولش کن خودم میرم می‌گیرم . میگه گرفته دارو ها و داره میاد .

5/36 : اومد دارو ها رو داد و رفت . مامان هم خوابید . خوابم نمی‌بره ، نمیدونم الان باید نگران باشم ، ناراحت باشم یا عصبانی باشم . ذهنم نمی‌تونه درست انتخاب کنه حس رو . نسبت به ابتلای 4 نفر وحشت دارم . فاطمه ، مامان ، مادرجون و بابابزرگ . مامان رو فردا حتما می‌برم بیمارستان تست بده . تنها چیزی که ازش مطمئن ام اینه که 14 روز آینده قراره جزو سخت ترین روز هایی باشه که سپری کردم .

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

اتفاقی که بعدش افتاد :

14 روز آینده به هیچ عنوان جزو سخت ترین روز هایی که سپری کردم قرار نگرفت . بابام حتی علائم سرماخوردگی ساده رو نگرفت ، هیچکس از اطرافیان مبتلا نشد و تست مامان هم منفی بود . بهبودی کامل پیدا کرد و به روال عادی برگشت

اما

این جریان میتونست جور دیگه ای تموم بشه ، همون طور که برای خیلی های دیگه جور دیگه ای تموم شد .

عموما اهل چسناله نیستم و تنها هدف ام از نوشتن این احساسات این بود که من ای که اکثر مواقع خونسرد ام و به ندرت کنترل ام رو از دست میدم همچین چیزی رو از سر گذروندم . همیشه رعایت کردن برای خود فرد نیست بلکه برای اطرافیان هم هست . آدم نسبت به استرسی که به اطرافیانش وارد میشه مسئولیت داره .

ما اشتباه زیاد کردیم ، دید و بازدید عید داشتیم ، بابام سفر کاری رفت ، خودم با دوست هام چندین بار دور هم جمع شدیم .

شما اشتباهات ما رو نکنید .

#در_خانه_بمانیم

کروناعمومیقرطینهبیماریوحشت
یک عدد دانشجوی کامپیوتر ، در تلاش جهت آدم شدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید