در بالکن ایستاده بودم و داشتم سیگار بعد از ناهارم را دود میکردم. هوا گرم بود و آفتاب داشت در آسمان بدجور خودنمایی میکرد. اما نسیم خیلی ملایمی درحال وزیدن بود. نگاهم خیره مانده بود به برگ درختانی که در باد میرقصیدند. گنجشک کوچکی با مهارت بسیار فاصله بین پشتبام خانه ما تا بالکن روبرویی را بال میزد. دستهای از کلاغها روی سیم برق نشسته بودند و بال و پرشان را میجوریدند. آسمان آبی بود. کار خاصی نداشتم. احساس سبکی میکردم. در همین لحظه یک کلاغ از روی سیم برق روبرویی پرید و درست کنار نرده بالکن فرود آمد. به او نگاه کردم. به نظر کچل و خسته میآمد، چند جای بدنش پر نداشت. داشت بیخودی سر میچرخاند که پُک عمیقی به سیگار زدم و در تخم چشمهای براق و پُر خونش خیره شدم. بعد زیر لب گفتم:" حتما صد سالی عمر کردی... از قیافت معلومه که زندگیای پشت سر گذاشتی" بعد رفتم توی این فکر که احتمالا این کلاغ از کودتای 1299 که رضا خان سرکار آمد را دیده، جنگ جهانی دوم، سقوط رضا خان و جانشینی پسرش تا انتخاب مصدق، از انقلاب 57 تا جنگ ایران و عراق، از رکود اقتصادی تا انواع و اقسام تحولات سیاسی، برداشتن یارانهها و گرانی بنزین و همه اتفاقات این قرن اخیر. دود را که بیرون دادم رو به کلاغ گفتم:" پسر یه قرن رو دیدی... کاش میتونستم بفهمم چه حسی داری... اصلا چطور این همه سال زنده موندی؟" او هم سرش را تکان داد، کمی بال بال زد، روی نرده پا کشید، بعد منقارش را باز کرد و با صدای تو دماغی گفت:" کمتر سیگار بکش بیشتر عمر کنی!" بعد هم پر زد و رفت!