از لابلای نامه های خط خورده ارسال شده بسوی دل زخمی، فقط کلماتی مانده بر روی کاغذ های مچاله شدهِ زیر میز. همان هایی که برایت میخواندم، برایت نغمهای می سرودم با اتصال میم مالکیتی در انتهایش. کماتی مانده که هجوم افکارم، سامانشان داد در لابلای خطوط ناصاف دفتر کهنهام. ملودی وار میخوانم اسمت را بر روی کاغذ، شعرش را خودم گفته بودم.
تو برایم میخواندی، لحظاتی که من در رویای دود گرفته دلم،به دنبال جایی برای آرام گرفتن بودم. تو برایم گفتی خبر از آرامش دلت دارم!!! تو مگر نمیدانی من از خودم فراموش شدهام؟ حال میگویی آرامش دلم؟ کدام دل؟ همانی که از زمین برداشتی، پاکش کردی، سیاهی هایش را با گوشه لباست پاک کردی؛ همانگونه که شیشه های عینکم را . سرجایش گذاشتی، نازش کردی ، خوبش کردی، خوبم کردی، خوبم کردی .... اما انصاف نیست، خرابش کردی!! اکنون چه کنم؟
گفته بودی می آیم برایت زنده بمانم!!! خودت نبودی هر روز صبح، وقتی فقط و فقط چند ساعت از آخرین شب بخیر گذشته، از من میپرسیدی:(هنوز برایت زندهام؟) خودت بهتر از تمام مرده های این شهر می دانستیدر دنیای من همگی مردهای بیش نیستند، من فقط و تنها زنده، زندگی خودم هستم!! ولا غیر. هر چیز بهایی دارد، و بهای زنده بودن خودم، تنهایی هایم بود، چه می شود کرد ؟ حیف که نمی دانستی من گاهی خودم نیز با خودم غریبهام!! گاهی برای خودم نیز مردهام! مثل اکنون که برایت می نویسم . از شاخه ای به شاخهای دیگر می پرم تا بتوانم زنده بمانم! اکنون را میگویم. تلاش برای اینکه دلت و ذوقت نمیرد و زنده بماند، یعنی مردهای ، فقط بدنت داغ است، عادت میکنی.
دیگر زنده نیستی مثل خاکستری که زیر خاک دفن شده....
تو چه دانی که شب سوختگان چون گذرد!؟....
برای خواندن نوشته های خودم به کانال تلگرام بنده مراجعه فرمایید