سلام.
یادمه دو ماه پیش داشتم نوشته آقای محمودی در مورد تجربیات خودشون از سربازی رو میخوندم و با آگاهی هایی که بدست آورده بودم یکم روحیه گرفته بودم و امیدوار تر شده بودم تا اینکه رفتم و...من در تاریخ 25 دی 97 رفتم پلیس +10 تا کارای سربازی رو اوکی کنم و فوق العاده اون لحظات برام تلخ و پر از استرس بود، چون راهی پیش رو داشتم که نه میدونستم چیه و چجوریه و هم اینکه نمیدونستم کار درستی رو انجام دادم یا خیر.
خلاصه کار ها رو انجام دادم (واکسن و عکس و مدارک و...) و رسید به لحظه ارسال اطلاعات به نظام وظیفه.
تو اون لحظه اون مسئول نظام وظیفه گفت از 19 بهمن تا 19 خرداد میتونی انتخاب کنی و من چون میترسیدم هرچی دیرتر بشه ممکنه پشیمون بشم، بدون هیچ فکری گفتم ماه دیگه (19 اسفند 97 ) و تاریخ اعزام من شد 97/11/19.
برگه سبز رو که گرفته بودم تو راه برگشت به خونه هزاران فکر و خیال تو ذهنم بود و واقعا لحظات بد و تلخی بود و همون روز من از کرده خودم پشیمون شده بودم ولی نمیشد کاریش کرد.
شانس من به خاطر 22 بهمن اعزام از 19 ام به 23 تغییر کرد و این یکم حالم رو بهتر کرد و نظام وظیفه تا 10 روز قبل از تاریخ اعزام، اسم و نشانی پادگان آموزشی رو به شما نمیگه.
من 14 ام رفتم برگه اعزامم رو گرفتم و خیلی خوشحال شده بود چون محل آموزش من تو شهر خودم کرج بود، مرکز آموزشی کچویی که مربوط به اداره امور زندانهای کشور هستش.
خلاصه تو اون روز رفتم به اونجا و ساعت 9 که رفتیم داخل تا ساعت 2 بعد از ظهر پروسه پذیرش طول کشید و ما واقعا اذیت شدیم.
ساعت 3 به همه لباس،ساک، ملافه و پتو دادن بدون هیچ وسیله دیگه ای و بدون اینکه گروه بندی کنن و اطلاعات مقدماتی بدن به صورت رندوم هممون رو فرستادن داخل آسایشگاه ها، و با تخت های خیلی بد با تشک های داغون و بالشی که از ابر با ضخامتی در حدود قوطی کبریت بود مواجه شدیم، لباس و پوتین هیچکس سایزش نبود و ما باید میگشتیم و با بقیه معاوضه میکردیم، خلاصه تا ساعت 4 بعد از ظهر طول کشید و قطعا خبری از ناهار نبود، تا وقت شام همینجوری ول بودیم و دوست یابی میکردیم تا اینکه 500، 600 نفری مارو به خط کردن و بردن به سالن غذاخوری تا شام بخوریم، ظرف بر میداشتیم و میرفتیم غذا میگرفتیم بدون هیچ قاشق و چنگال و لیوان و...
ساعت 9 خاموشی زدن، به محض خاموش شدن چراغ ها همه رفتیم تو کما، خلاصه یه ساعتی این اوضاع بود تا اینکه من تب و لرز گرفتم (از قبل سرماخوردگی داشتم ) و تا دو روز من داشتم میمردم و باید بگم که:
1_وقتی شما وارد دوره آموزشی سربازی میشید باید قبول کنید که از هیچ دکتر و دوا و درمونی خبر نیست و فقط یه چیزی به اسم بهداری وجود داره به عنوان دکور
2_ تو سربازی دیگه شما اون شخصیت سابق رو ندارید و کسی شمارو آدم حساب نمیکنه و هیچکسی جز چند تا رفیق دلش به شما نمیسوزه و باید با این حقیقت تلخ کنار بیاید و برای دوماه بیخیال شخصیت خودتون بشید چون نه احترامی هست و نه اختیاری از خودتون دارید چون این فلسفه سربازی هستش تا مرد شید
روز سوم ساعت 12 ظهر اسم 20 نفر رو خوندن که من هم جزوشون بودم و مارو کشیدن بیرون و با بدترین خبر ممکن روبرو شدیم (البته اون روز فکر میکردیم خبر بدیه ولی خیلی به نفع ما شد) ما 20 نفر سهمیه مون عوض شده بود و از نیرو انتظامی به نیرو زمینی ارتش تغییر کرده بود و کل 20 نفرمون باید میرفتم به پادگان نیرو زمینی ارتش، 07 کازرون.
ما رو ول کردن و 2 روز بعد رفتیم اونجا، از لحظه ورود نظم و نظام و برتری ارتش رو دیدیم، تو کمتر از 1 ساعت پذیرش شدیم، گروه بندی شدیم و کد خوردیم.
وقتی وارد گروهان خودم شدم وسایل (همه چی از جمله مسواک و خمیر دندان، صابون، لباس ها،واکس ، حوله ها، دمپایی و..) رو تحویل دادن و فرقی که داشت هرچیزی سایزت نبود عوض میکردن و خودشون بهت سایز مناسب رو میدادن و نیازی نبود تعویض کنی با کسی.
وقتی گرفتم خوشحال بودم گفتم عجب جایی، چه نظمی و چه طبیعتی (واقعا پادگان ما مثل وسطای بهار شمال کشور بود و خیییییییلی سر سبز و زیبا بود) تا اینکه با سر گروهبان ها اولین برخورد رو داشتم، داد و بیداد شدید و... که نگم باقی شو.
تو اون اوضاع عجیب غریب با یکی از بچه ها همون ساعت اول آشنا شدم به اسم رضا که از شانس من ارشد هم بود و حکم ژلوفن رو برای میگرن داشت و این بشر از همون اول تا روز آخر همش هوای منو داشت و یه آدم مشتی بود و اون روزایی که کما میزدم یا رفتن به سرم میزد تنها کسی بود که مخمو میزد و حالمو بهتر میکرد, سعی کنید حتماً از اینجور رفیقا همون اول واس خودتون جور کنید که بد به درد میخوره.
شب خاموشی زدن و صبح بیداری رو جوری زدن که 5 سال پیر شدم؛ خلاصه اینکه سر گروهبان های ما فوق العاده خشن و بدرفتار بودن و آدم واقعا پشیمون میشد از خدمت اومدن، نمیدونم چرا اینقدر جدی بودن (البته تو روز آخر شخصیت واقعی خودشونو، رو کردن که به شدت آدم های گل و مهربونی بودن).
دوره آموزش سربازی ارتش 375 ساعت که تو دو ماه گذرانده میشه، ولی من چون دوره طلایی بودم این 375 ساعت رو باید در 35 روز به ما آموزش میدادن و این فوق العاده سخت بود، چون ما دوره طلایی ها اصلا تایم آزاد و استراحت نداریم و از بیداری تا خاموشی کلاس و مطلالعه دانش نظامی و... بود .
روز های سخت رو میگذروندیم و در 10 روز اول 6،7 نفر از سربازی فرار کردن و من هم بارها به فکر فرار از سربازی افتاده بودم ( با اینکه 21 سال سن دارم ولی واقعا تو اون فشار روحی روانی مثل بچه ها شده بودم)
خلاصه یه روز داشتم میرفتم پیش فرمانده که مرخصی بده و من دیگه بر نگردم که بچه های دیگه گفتن دیونه بازی در نیار چند روز دیگه یکی دیگه کمک مربی ها میاد و خیلی آدم مشتی و گلی هست و اون بیاد همه چی بهتر میشه؛
**یه توضیح در رابطه با سر گروهبان و کمک مربی بدم:
سرگروهبان افرادی هستن (بین 2 تا 4 نفر) که مثل شما سرباز هستن و با درجه گروهبانی که یگانشون
افتاده تو مراکز آموزشی تا در پروسه آموزشی دخیل باشن و شما 24 ساعته با اونها هستین.
کمک مربی ها همون سرگروهبان ها هستند به اضافه یک سرباز با درجه ستوانی که در امر آموزش به فرمانده گروهان کمک میکنن.
خلاصه ما رفتیم اردوگاه تا 8 روز رو در اونجا بگذرونیم دیگه از پروسه رفتن به اردوگاه چیزی نمیگم فقط در همین حد میگم که به قدری سخت بود روز دوم 1 نفر از گروهان ما فرار کرد و روز دوم هم خودم داشتم فرار میکردم که خبر اومد همون کمک مربی که میگن اومده. شب بود و ما تو چادر های فوق العاد سرد بودیم و یهو یه جون 25، 26 ساله اومد داخل و وقتی قیافشو دیدم گفتم کاش صبح میرفتم، چون به شدت جدی و با جذبه بود.
اومد تو چادر و یکم حرف زد و چهارتا چیز یاد داد و رفت.
از روز بعدش ما کلا با کمک مربی عزیز که اسمش هم **بهزاد کلانتریان** بود، بودیم و واقعا عشق و حال میکردیم، نه اینکه راحت تر بشه خدمت، یا کلاس ها کم بشه یا... بلکه با شخصیت و طرز حرف زدنش و اینکه مثل سرگروهبان ها عقده ای نبود روحیه هممون رو بهبود داده بود.
هرچی جلوتر میرفت ما بیشتر با کمک مربی رفیق میشدیم و شرایط برامون قابل تحمل تر میشد و جالب تر اینکه چون به سبک خودمونی هم حرف میزد، درس هایی که میداد رو خییییلی بهتر میفهمیدیم.
تو ارتش یه دفترچه ای هست که شما باید کل اون رو یاد بگیرید؛ تو 15 روز اول من اصلا نمیخوندمش چون تنفر داشتم، با وجود تنبیه هایی که میشدیم ولی از وقتی این بشر اومد من به خاطر اون دفترچه رو میخوندم و عالی هم یاد میگرفت.
خلاصه اینکه 25 ام اسفند مارو فرستادن خونه و تا 16 فروردین مرخصی دادن در دوره آموزشی اونایی که اعزام های 19 ام هستن 17 ام ماه آخر یک رژه جلوی فرمانده پادگان میرن و همون روز یا روز بعدش امریه میگیرن و به سلامت.
بعد از تعطیلات، 16 فروردین وارد پادگان شدیم با یک عالمه انرژی فراوان که فقط دو روز اینجاییم و از دست این دوره فوق العاده بد خلاص میشیم، با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم، چون روز های آخر بود سرگروهبان ها شخصیت و رفتار واقعی خودشونو رو کردن و رفاقت شدیدی بین ما برقرار شد، و اینجا بود که میگفتیم ای بابا، اینا که اینقدر بلدن خوش رفتار و مشتی باشن، چرا تاحالا رو نکرده بودن، واقعا مثل برادر شده بودن باهامون، و باهاشون میگفتیم و میخندیدیم و واقعا دو روز خیلی شیرینی رو تجربه کردیم، تا اینکه روز 18 ام که با کلی امید و انرژی بیدار شده بودیم برای رژه رفتن و بعد گرفتن امریه، رسید.
پ.ن: روز قبلش تو کلاس آخر (البته فکر میکردیم کلاس آخره) تو همون بگو بخند ها با کمک مربی ها (سرگروهبان ها) یکی از سرگروهبان ها گفت شما تا 25 ام ترخیص نمیشید، یکم ته دلم خالی شد، ولی همه فکر میکردیم دارن شوخی میکنن و اصطلاحا میخوان کما بدن و اصلا توجهی نکردیم.
18 ام هرچی منتظر شدیم اسلحه بدن و بریم برای رژه هیچ خبری نشد که نشد و مجدد مارو بردن سره کلاس و اونجا بهمون گفتن شما امروز مراسم تحلیف ندارید و معلوم هم نیست تا کی هستید، و حال همه ما به شدت بد شد (تو این بین یه لبخند شیطانی هم رو لب های سرگروهبانمون بود? که قشنگ معلوم بود داشت با لبخند میگفت دیدین گفتم) .
بعد از این روز فوق العاده بد بود که هر شب میخوابیدیم با این امید که شاید فردا مراسم باشه و بریم و هر روز میومد و میرفت و خبری از رفتن نبود، تا اینکه دیگه همه قبول کردیم که 25 ام میریم، فکر کنم 20 ام بود که یه خبر خیلی بدتر اومد که ما 29 ام ترخیص میشیم که رژه روز ارتش رو بریم و بعد مراسم تحلیف انجام بشه که فوق العاده حس بدی داشت ولی دیگه اینقدر فشار روحی رومون زیاد بود که دیگه کلا سر شده بودیم و از زندگی سیر شده بودیم.
کمک مربی ها هم مثلا هی میخواستن روحیه بدن و میگفتن وقتی وارد یگان بشید همش خدا خدا میکنید که برگردید آموزشی، یا میگفتن که وقتی رفتید یگان آرزو میکنید کل خدمت آموزشی بود و... ما هم میگفتیم بریم یگان دیگه این سختی ها رو نداریم، واسه خودمونیم، یگان عشق و حاله و....
ظهر21 ام شروع کردن به جمع کردن پول برای بلیط ها و ما یکم مشکوک شدیم و ته دلمون امید زنده شد، و خلاصه 22 ام مراسم تحلیف ما بود، امریه ها رو دادن، برای خیلی ها لحظه شیرینی بود و برای خیلی ها لحظه ای تلخ، خیلی از بچه ها نزدیک شهر و خونه خودشون افتاده بودن و بعضی ها کیلومترها از خونه خودشون دور افتادن.
خلاصه اینکه ما بعد گرفتن امریه ها با کلی غم از دوستایی که روزهای زیادی باهاشون زندگی کرده بودیم و کلی خاطره تلخ و سخت و شیرین باهم داشتیم خداحافظی کردیم و بعد رفتیم با فرمانده و کمک مربی های خودمون خداحافظی کنیم و حقیقتا اصلا فکر نمیکردم اینقدر خداحافظی از فرمانده و سرگروهبان ها برام تلخ باشه.
به طور کلی معمولا دوره های آموزشی که اعزام 19 ام هر ماه هستن، 17 ام یا 18 ام امریه میگیرین و تا 25 ام مرخصی دارن، ولی به خاطره این اتفاق بد، به ما فقط 2 روز مرخصی دادن، یعنی 22 فروردین ترخیص شدیم تا 24 ام مرخصی داشتیم و 25 ام باید میرفتیم یگان.
الآن یک ماهه که داخل یگان هستم، موقع تقسیم افتادم تو بخش خدمات که تو پادگانی که من هستم، جزو قسمت های بد حساب میشه ( در بعضی از پادگان های جزو جاهای خوب، خدمات هستش و در کل پادگان با پادگان فرق داره) و با اینکه مهارت من تو زمینه کامپیوتر و برنامه نویسی و به طور کلی فناوری هست افتادم تو نونوایی پادگان تا برای کلی سرباز و کادری نون بپزیم که فوق العاده برای من بد و سخته.
خارج از این که در کدوم بخش تقسیم میشید باید بگم که کمک مربی ها راست میگفتن، از لحظه ورود به یگان فقط آرزو میکنید برگردید آموزشی و هر روز میگید ای کاش 21 ماه خدمت آموزشی بود، چون هیچ مسئولیتی ندارید، همه سربازی رو باهم شروع کردید و در یک سطح از تجربه و حس و حال هستید، ولی در یگان فشار های روحی شدیدی دارید، دیگه از اون آسایشگاه های خوشگل که تلویزیون داره خبری نیست، تو آموزشی نهایت 5 نفر به شما ارشد بودن و موظف به گوش دادن حرفشون بودید(که حتی اگر بد رفتار هم بودن ولی در کل دلسوز شما بودن) ولی تو یگان کسی که یک ماه از شما پایه خدمتیش بالاتره، ارشدتره به شماست و بهتون دستور میده، رفتار 90 درصد سرباز های قدیمی با شما فوق العاده بده و کلی چیزهای دیگه که غیرقابل توصیف هست و تو یگان معروف ترین جمله اینه که اگر به خودت سخت بگیری، سخت میگذره و اگر آسون بگیری، آسون میگذره که من هنوز نتونستم به خودم آسون بگیرم.
فعلا اینا یادم بود هرچی یادم بیاد اضافه میکنم.
با تمام سختی ها و فشار ها و... این دوره میگذره و هرچی سختی داره تحمل کنید ، البته به شانس هم ربط داره که کجا بیوفتید، فرماندتون خوب باشه یا بد (واسه ما عالی بود)، سرگروهبان هاتون چجوری باشن (تو گردان ما همه گروهان های دیگه سرگروهبان هاشون خیلی مشتی بودن و شانس ما سرگروهبان هامون سخت گیر بودن که اونم روزی که داشتیم میرفتیم فهمیدیم اینا هم خییلی خوب و مهربون هستن ولی روش کاریشون اینجوری بوده ?) ، کمک مربی که واسه ما عشق بود و اینکه دوره طلایی باشید یا نه(دوره طلایی این خوبی رو داره که 20 روز مرخصی هستید ولی همونطور که گفتم هیچ تفریح و استراحتی بجز چند روز آخر ندارید و این تحمل رو سخت میکنه).