ویرگول
ورودثبت نام
سینا حسن زاده
سینا حسن زاده
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

داستان انگاری تاریخ: قبل از تشکیل حکومت ماد و قرن‌های اولیه حضور آریایی‌ها در ایران


مانند همیشه آتش قلعه به راه بود و نگهبانان شب، سر پست‌هایشان بودند. پسر از مادر پرسید: «مادر، چرا ما دیوها را می‌کشیم؟» مادر در پاسخ گفت: «فرزندم، دیوها مخلوق و نوکر ارواح خبیثه هستند. همان ارواح خبیثه‌ای که باعث فرارسیدن شب، خشک‌شدن مزارع و نابودی دام‌هایمان می‌شوند.» مادر دستش را داخل موهای پسرش فرو برد و به آرامی ادامه داد: «ما از پیروان ارواح روشنایی هستیم. ارواح و خدایانی که باعث رزق و روزی می‌شوند. به همین خاطر مردم ما سفیدروی، زیبا و خوش اندام هستند و دیوها، کریه‌المنظر، زشت و بدقواره!» پسر که شور و ذوق از چهره‌اش می‌بارید، با صدای بلند فریاد زد: «آری، ما ایرا هستیم!»
ناگهان در راهروهای قلعه صدای همهمه‌ای بلند شد. مردان از این سو به آن سو می‌رفتند. مادر از یکیشان پرسید که چه خبر شده؟ مرد در حالی‌که نفس نفس می‌زد، گفت: «دشمن شبیخون زده، آتش نگهبان‌ها تیز شده است.» مادر نگاهی به فرزندش انداخت که از ترس در گوشه‌ای کز کرده بود. او را در آغوش گرفت و لالایی‌های شبانه را در گوشش زمزمه کرد.
صدای تیراندازی و چکاچک شمشیر به گوش می‌رسید. پس از گذشت ساعاتی، غوغا خوابید و مادر جرئت کرد که در اتاق را باز کند. چندین جنازه بر زمین افتاده بود. مادر و پسر در نهایت سکوت، به سمت خروجی قلعه رفتند. مردان رشید و سلحشور قبیله خود را می‌دید که نیزه‌ها بر گردن اسیران گذاشته و تحقیرشان می‌کردند.
اسیران بیچاره همانطور که بر خاک افتادند، زیرلب می‌گفتند: «شما سرزمین ما را به زور از چنگمان درآوردید! انتظار داشتید بایستیم و نگاه کنیم؟» یکی از سربازان، از پشت نیزه را به پس گردن او فرو کرد. خون فواره می‌زد، پسرک چشمانش را بست. سرانجام زمانی که کمی ترسش فرو ریخته بود، جلوتر رفت و از نزدیک به جنازه اسیر نگاه کرد. دندان‌های سفیدرنگ به هم فشرده شده، در پس زمینه سیه چرده صورت او برق می‌زدند. به راستی که کریه‌المنظر بودند! پسر به تمسخر لگدی به جنازه زد و به مادرش گفت: «مادر، دیوها آنقدرها هم ترسناک نیستند!»

داستانتاریخنویسندگی
نویسنده‌ای که برای نوشتن به هر سوراخ و سنبه‌ای سرک می‌کشد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید