در سالن انتظار مطب دکتر، خیره به تابلوی ستون فقرات بدن انسان، نشسته بودم. خانم سن و سال داری که کمری خمیده داشت، به سختی در تلاش بود تا خود را از صندلی پلاستیکی گودی که در آن گیر افتاده بود، نجات دهد. بدون استفاده از عضلات کمر و ستون فقرات، وزن بدنش را بر روی آرنج و ساعد دست راستش انداخته بود و با دست چپش که میلرزید، سعی داشت تعادلش را حفظ کند. نفس های سنگینش، حاکی از درد و ناتوانی بود. به سختی ایستاد. قامتش به مانند حرف د (دال) بود. آهی کشید و سری چرخاند. مانتویش را که تقریبا تا وسط ساقهای کوتاه پایش آویزان بود، با چند حرکت دست، مرتب کرد. سراسیمه نگاهی به اطراف انداخت. کفش های زنانهی قدیمیاش را درحالیکه پاشنهاش خوابیده بود، به زور حرکت داد و کشانکشان خود را به جلوی درب ورودی رساند. با صدای خستهای که نای بیرون آمدن نداشت، آقای سدری را که گویا همسرش بود، صدا کرد. «آقای سدری… آقای سدری…». چند لحظه ای جز صدایش اثری از او نبود. تا بالاخره با آقای سدری که مردی کوتاه ولی راست قامت بود، ظاهر شد. آقای سدری را مشایعت کرد تا روی صندلی مقابلش بنشیند. و خودش را همچون سیبی که بیرمق از درخت افتاده باشد، داخل صندلیِ کاسهای پلاستیکی مطب رها کرد. مرد تقلا میکرد تا جایش را عوض کند و بر روی صندلی کناری او بنشیند، اما زن با اصرار، بدون آنکه توان ممانعت فیزیکی داشته باشد، او را نهی میکرد. به شتاب و با همان لحن صدای آکنده از درد گفت : «همونجا بشین، دقیقن همونجا. بذار آقای دکتر ببیندت. من که رفتم داخل، به زورم که شده، برو بیارش بالای سرم. الان چند روزه بهم سر نزده. ببینم بالاخره کی این بیصاحاب مونده صاف میشه.»
حرفش را که زد، کمی آرام گرفت. انگاری تمام بیست و چهار ساعت گذشته را، برای این کار برنامه ریزی کرده بود و تا اینجای نقشه، همه چیز، درست طبق انتظارش پیش رفتهبود. نفسی تازه کرد و در صندلی گود خود، فرو رفت. به آقای سدری خیره شده بود. با کف دست راستش، دست چپش را که هنوزم میلرزید، گرفت. پلکهایش را مدام بر هم میزد ولی سوی نگاهش تغییری نمیکرد. به نظر بیشتر نگران بود. نگران اینکه، مرد از پس مأموریت سادهای که به او محول کرده است، برمیآید یا نه. صدای دستگیرهی در، جهت نگاهش را تغییر داد. دکتر از درب یکی از اتاقها خارج شد و با دیدن زن، به سمتش رفت. زن که انتظارش را نداشت، نگاهی گذرا به آقای سدری انداخت که سرش در گوشی موبایلش بود. درحالیکه مشخص بود زیرلب به جان سدری غُر میزند، برای آنکه فرصت را ازدست ندهد، تن بی جانش را از صندلی کَند و به هر زحمتی که بود، خود را به یک قدمی دکتر رساند. دکتر به گرمی با او احوالپرسی کرد. بعد از آنکه تهمانده آب دهانش را به دشواری بلعید و گلویش کمی نرم شد، با نگاهی بیپناهمانده، گفت: «دکتر خدا خیرت بده. دردم کمتر شده ولی هر کاری می کنم، نمی تونم کمرم را اینطوری صاف کنم. نگاه کن نمیشه. دیگه تحمل دیدن خودم توی آينه رو ندارم. ببین، نمیشه.» در حین حرف زدن مدام با اندک جانی که در بدنش مانده بود، سعی میکرد، سروگردن و سینه اش را صاف و قامتش را راست کند. تلاش نافرجام تک تک سلول های خستهاش برای رساندن منظور، ستودنی بود. اما واضح نبود. هرچه زور میزد، جز ساختن تصویری غیرقابلفهم و عجیبوغریب برای حضار سالنِ انتظار، چیزی عایدش نمیشد ولی انگار بقیه را نمیدید. تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، فهماندن مشکلش به دکتر بود. سرآخر دکتر به او گفت: «مادر جان، متوجه فرمایشِ شما شدم. چیزی که شما مدنظرته مثل این میمونه که بخوای یک جناغ سینهی مرغ رو به زور از هم باز کنی. اگر با فشار زیاد اینکار رو بکنی میشکنه. کمر شما هم در چنین شرایطیه. جز اینکه به جلسات ماساژ و فیزیوتراپیت ادامه بدی، فعلن پیشنهاد دیگهای ندارم. ایشالله درست میشه. باید صبور باشی.»
به نظر میرسید، صحبت کردن با دکتر بار سنگینی از روی دوشش برداشته باشد ولی هنوز چهره ای گرفته داشت و سگرمه هایش درهم بود. این بار سبک تر بر روی صندلی نشست. اینطور مینمود که در حال مرور صحبتهایش با دکتر باشد. ساکت به تابلوی ستون فقرات بدن انسان که بر روی دیوار مطب آویزان بود، خیره مانده بود.