ویرگول
ورودثبت نام
سحر دانشور
سحر دانشور
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

در ستایشِ دوست

من دوستان زیادی داشتم، مثل همه آدمها. بعضی هاشان توی زندگی ام پررنگ تر بودند، باز هم مثل همه آدمها! طبیعی است که پررنگ ترها رنگ خاص خودشان را توی زندگی ام پاشیده باشند، اثر گذاشته باشند توی لحظاتم، خودم و روزگارم، ردپایشان را باقی گذاشته باشند و با چیزی اثر انگشت مانند خودشان را یک گوشه زندگی ام سنجاق کرده باشند. رقیه، کلثوم، فهیما، طیب... اینها پررنگ ترین اسامیِ زندگی ام بودند که هر کدام رنگی، پاشیده اند وسطِ روز و روزگارم. اما یک نفر این وسط بدجور سنجاق شد وسطِ روزهایی که می رفتند تا روزگارم را بسازند. «حمیده»!

بعد از همه آنهایی که پررنگ های زندگی ام بودند، آمد. پررنگ شد و پررنگ شد و پررنگ تر، تا اینکه شد رفیق. رفاقتمانِ خاصِ خودمان بود، متفاوت با همه رفاقت هایی که دیده و یا تجربه کرده بودم، شاید یکی از متفاوت ترین رفاقت های عالم حتی. بگذارید اینطور بگویم، خب همه انتظار دارند رفقای صمیمی مثل هم باشند، به هم شبیه باشند تا حدودی، یکجور فکر کنند، یکجور نگاه کنند، کمتر بحثشان بشود و بیشترِ روابطشان خوش خوشانک باشد و همراهی و همراهی و همراهی؛ رابطه شان برکه ای باشد آرام، پر از صدای گنجشک ها و شب ها صدای جیرجیرک بپیچد لای درخت های برکه ی آرامِ رفاقتشان، بعد رفقا کنار برکه بنشینند و خوش باشند و غرق شوند در آن آرامشِ رویایی.

من و رفیق صمیمی ام اما برکه ای نداشتیم، ما در اقیانوسی ساکن بودیم، طوفانی و خروشان! کشتیِ رفاقتمان را زده بودیم به دلِ موج هایی که هر لحظه امکان داشت جنون آمیز سر به فلک بکشند و کشتی را با قدرتی طوفانی به لرزه بیندازند. ما تزاحم های زیادی داشتیم، تضادهایی خاص و بحث هایی عجیب که جز در آن کشتی و در دلِ آن اقیانوس معنا نداشته و ندارد. بعضی روزها اما اقیانوس آرام بود، صدای مرغ های دریایی که بالای کشتی به پرواز درمی آمدند می پیچید و تا بینهایت آب بود که به چشم می آمد و خورشیدی که در افق با اقیانوسِ بی انتها درآمیخته بود.

زندگی در این کشتی که چهار سال است به دریا افتاده برای من هیجان انگیزترین و آموزنده ترین زندگی بود. در هر موجِ خروشانی که کشتی را به لرزه درمی آورد، بخشی از خودم را می دیدم و بعدی از وجودم را کشف می کردم. در هر آرامشی که میهمان کشتی می شد، به ابعاد زندگی می اندیشیدم و آنچه پیشِ رو بود! توی این کشتیِ طوفانی و نترس یاد گرفتم بکوشم، یاد گرفتم بجنگم، یاد گرفتم تنبلی نکنم، یاد گرفتم اهدافم را در عمل محقق کنم، یاد گرفتم برنامه ریزی کنم، یاد گرفتم و یاد گرفتم و یاد گرفتم... توی این کشتی به اندازه تمامِ سالهای عمرم تغییر کردم و برای شکوفا کردنِ توانایی هایم دویدم! توی پرتلاطم ترین رفاقتِ زندگی ام و با حمیده بود که فهمیدم تغییر یعنی چه!

دوست برای من باعثِ تغییر و رشد است، دوست برای من همراهِ اقیانوسی است، دوست برای من تلاطمی است که خودم را به خودم گره می زند و گره های خودم را باز می کند. دوست برای من عامل اندیشیدن است و با حمیده و تزاحم ها و تضادها و بحث ها و جدلهایمان اندیشیدم و بزرگ شدم!

همه اینها را نوشتم تا بگویم، اگر امروز اینجایی هستم که خودم می دانم چقدر با گذشته ام فرق دارد، مرهونِ رفاقتِ صمیمانه با کسی است که شاید بیشترین جدل ها و بحث ها را با همو داشتم. مرهونِ کسی که در طوفان ها مرا با خودم آشتی داد...

دوستداستان دوستیرفاقت
در جستجویِ خویشتن، در مسیرِ شدن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید