به موهای سپید مامان که نگاه میکردم دلم ریش میشد. دست میگذاشتم روی شکمم که حالا از بزرگیاش خجالت میکشیدم. با خودم فکر میکردم یعنی یک روز هم من اینجور غم «این» را میخورم؟ حتی دلم نمیشد فکر کنم «بچه» چه برسد به اینکه بر زبان بیاورم. دلم بد میشد، همانطور که از بابای «این» شده بود. گور بابای مهر مادری و هرکه دم از آن میزند. سرم را تکان دادم تا از این فکر بیرون بیایم. باز چشمم به مامان افتاد که موهایش سفید شده بودند و حالا با عینک قرآن میخواند. زیر آفتابی که از پنجره خودش را روی فرشهای قرمز ماشینی میتاباند، نشسته بود و پاچههای شلوارش را بالازده بود تا آفتاب به زانوی آبآوردهاش بتازد و به قول خودش استخوانش را گرم کند و درد را بتاراند.یاد یک تکه از داستانی افتادم که چند وقت پیش خوانده بودم: «این خداحافظیهای توی فرودگاه که چیزی نیست، رضا که رفت مادر از این اتاق به آن اتاق موهایش سفید شد» یا یک همچین جملهای. چندبار زیر لب خوانده بودمش و بعد اشک و بغض توی خانة چشمها و گلویم دویده بودند. با خود فکر کرده بودم همهی رضاها آمدهاند که بروند. آن از برادرم که رفته بود سوریه و گموگور شدهبود. آن از پسرعمه رضا که برای گرفتن پناهندگی آوارة اروپا شده بود و هنوز هیچکدام از کشورهایی که رفته بود نتوانسته بود جاگیر شود و آن هم از رضا شوهرم که زن پا به ماه و عزادار را گذاشته و رفته بود افغانستان تا سهمالارث پدرکلانش را از زمینهای زراعتی دایکندی بگیرد. اوایل تماس میگرفت و میگفت آنجور که فکر میکردم نیست و زمینها تار و مار شدهاند و چیزی نمانده برای یک وجب خاک تیربارانم کنند. گفته بودم برگرد گشنه نماندهایم که از جانمان سیر شویم... ولی به حرفم گوش نکرده بود و بعد هم دیگر خبری ازش نشد. کمی بعدتر اما خبرش آمد که با پول سهمش از همان یک وجب خاک سر از نروژ درآورده و یک زن نروژی گرفته و یک کافهرستوران هم به نام زنک باز کرده. در کمتر از شش ماه!خندهدار بود. یکجور خندة عصبی که تمام تنم را میلرزاند و خیلی که سعی میکردم کنترلش کنم سرم کج و چانهام از یکطرف به سمت بالا پرتاب میشد. انگار در جواب پیشنهادی بخواهم با حرکت سر و چانه نه بگویم. آن هم یک نة بزرگ و محکم. اوایل متوجه آن نبودم، اما بعد از بار اولی که بابا تشر زد و دفعات بعدی که مامان هم سر تکان داد و نچنچ کرد فهمیدم باید یک چیزی باشد.یک عصر خسته و دمکردة تابستان بود، توی حیاط نشسته بودیم و بساط چای به راه بود. بعد از آوردن خبر مرگ برادرم رضا، و خبر ازدواج شوهرم با آن زن نروژی تنها دلخوشیام همین آب و جارو زدن حیاط بود و پهن کردن گلیم رنگارنگ زیر سایة مهربان درخت انگور و قوریهای چای، یکی سبز برای مامان و بابا و یکی سیاه ساده برای خودم. بابا از چاه حرف میزد که گاهی سخت بود کندنش اما خیالش راحت بود که ریزش نمیکند اما گاهی هم نرم و مهربان بود اما موذی و وقتی خوب عمیق میشدی، خودش را آوار میکرد روی سرت. توی ذهنم مقایسه میکردم. چاه سخت رضا برادرم بود؛ کمحرف، اما صادق. نجوش اما محکم، یکرو و به دور از دوز و کلک. چاه زمین نرم رضا شوهرم؛ زبانباز و پر از دوز و کلک. یاد زبان نرمش که میافتادم شکل مار میآمد توی سرم. میپیچید، تاب میخورد... گرمم میشد... نرم بود و پیش میرفت و میرفت و میرفت و کار تمام بود. با همه زود خودمانی میشد و از آن طرف هم خیلی زود میتوانست پشتسرشان حرف بزند و ببرد و بدوزد.همانجا بود که انگار برای اولینبار سرم کج شده بود و چانهام را یکوری، مثل نهای بزرگ و محکم به بالا پرتاب کرده بودم، یا شاید هم اولینباری که کسی متوجهاش میشد. بابا با چشمهای ریز و براق خیره مانده بود به من و گفته بود: این چه کاری بود! دیوانگی نکن.انگار دست خودم باشد. خودم حتی نفهمیدم منظور بابا چی بوده. بعد مامان حرف توی حرف آورده بود که من خجالت نکشم. اما چند روز بعد توی آشپزخانه با اینکه کسی به جز خودمان دو نفر در خانه نبود، با صدایی که انگار از دل چاهی با زمین سخت بیرون میآید، گفته بود: اگر میآیی روضه، موقع گریه چادرت را جوری روی سر و صورتت بکش که گردن زدنت معلوم نشود...گیج شده بودم. بدون حرف مامان را نگاه کرده بودم و مامان با چشمهایی که به یخچال و گاز و درز کابینتها، رنده، دیگهای مسی و هرچیز دیگری الا چشمهای من نگاه میکرد، گفت: وقتی حواست نیست و توی فکری گردن میزنی.آن موقع حرکت تکان دادن گردن در رقص قطقنی آمد توی ذهنم. روضه نرفتم. اما در نبود مامان نشستم جلوی آینه و برای محکمکاری دوربین گوشیام را روی خودم تنظیم کردم و دکمة ضبط ویدیو را زدم و به رضا فکر کردم و زن نروژیاش. و آرزو کردم کاش رضای شوهر کمی شبیه رضای برادر بود. به همان میزان که سخت مهربانی میکرد، خیانت هم سختش میشد.اما باز فکر کردم که از کجا معلوم؟! شاید اگر او هم زن میگرفت اخلاقش با زنش همینجوری میشد. بعد حس کردم شاید همة رضاها همیناند؛ روندههای بیخبر، بیقرارهای خیانتکار. بعد به ذهنم فشار آوردم حداقل یک رضا در زندگیام به یاد بیاورم که نرفته باشد، دیگران را ترک نکرده باشد. که خیانتکار نبوده باشد. آن هم خیانتکاری که تا لحظة آخر هم با زبان نرمش سرت را گرم میکند. حس کردم شاید بخاطر این اسم است. اسمها قدرت زیادی دارند توی شکلگیری شخصیت صاحبانشان، حتی سرنوشتشان را هم رقم میزنند. مذهبی نبودم اما زندگی در مشهد امام رضا را برایم پررنگ کرده بود. سادهلوحانه ساعتها فکر و ذکرم این بود که امامش هم خانه و کاشانهاش را ترک کرده و رفته بود و تلاشهای خواهرش برای رسیدن به برادر بینتیجه مانده بود... بیخود نبود که اسم نوزادهایی را که بدمریض بودند عوض میکردند و فوراً بچه خوب میشد. حس کردم از اسم رضا بدم آمده، از همة رضاها.بعد دست گذاشته بودم روی شکمم. قبل از رفتن او، وقتی خبر مرگ برادرم را آورده بودند دلم بود اسم برادرم را بگذارم روی پسرم. به دلم افتاده بود پسر است با اینکه هنوز نطفه بود. فکر میکردم میشود اسم پدر رضا باشد و اسم پسر هم رضا؟ بعد خندهام میگرفت. اما حالا... چیزی زیر دستم تکان خورده بود و بعد که فیلم خودم را نگاه کرده بودم، دیدم همان لحظه که دستم را گذاشته بودم روی شکمم گردنم ناخودآگاه آنطور بدریخت کج شده و چانهام به یک طرف بالا پریده بود. حالم از دیدن فیلم بد شد. چند بار متوقفش کردم و دوباره به لحظهی قبل از آن حرکت برش گرداندم. این نمیتوانست من باشد. به دهانش که کج میشد و چشمهایش که تقریباً بسته هم نگاه کردم. بعد فوراً فیلم را پاک کردم و آنقدر گریه کردم که خوابم برد و نفهمیدم کی هوا تاریک شده و چندبار دیگر هم بین گریه، گردن زدهام. حتماً زده بودم که از شدت گردندرد احساس میکردم کسی گردنم را به قصد کشت فشار داده. از چای عصر هم جا مانده بودم. لعنت. باز تمام رضاهای رفته آمدند توی سرم جولان دادند. هی میآمدند، هی میرفتند، هی میآمدند و هی میرفتند... کاش یادشان هم مثل خودشان برود و گم شود.این فکرها را که میکردم میفهمیدم هنوز از رفتن بیخبر شوهرم دارم میسوزم و آنطور که تظاهر میکنم توی کتم نرفته که نرفته. در ظاهر با این قضیه کنار آمده بودم، تماس نمیگرفتم، شمارهاش را پاک کرده بودم، برای طلاق غیابی وکیل گرفتهبودم، هرچند که وکیلم میگفت باید تا بعد از به دنیا آمدن بچه صبر کنی و... بعد از اینکه شماره تماسش را به وکیل داده بودم تا از احتمال پدر شدنش به او خبر بدهد، بدون تردید شمارهاش را پاک کرده بودم و اینستاگرامش را که حتی بعد از دیدن زن جدیدش هنوز دنبال میکردم، بلاک کردم. صفحة زن را هم پیدا کرده بودم. دقیقاً مثل تصورم از یک زن اروپایی، موهایی طلایی داشت و چشم هایی آبی. یک گربة سفید پرشین هم داشت با چندتا بچه گربه. همه از دم سفید با موهای بلند. رضا هیچوقت از گربهها خوشش نمیآمد. حتی ذوقم را موقع دیدن گربههای توی کوچه و خیابان ملامت میکرد و میگفت موهایشان هزار و یک مرض به جان آدم میاندازد. زنان را نازا میکند و... من هم بعد از آن سعی میکردم دیگر از دیدن هیچ گربهای ذوق نکنم جه برسد به اینکه به آنها نزدیک بشوم و چقدر هم موفق بودم در کنار گذاشتن دلخوشیهای کوچکم.حالا عکسش بین ششتا بچه گربة سفید در کنار زن نروژی لبخند میزد. چطور به موهایشان خو گرفته؟! از دیدن عکسش حالتتهوع گرفتم. آنقدر زیاد که اینستاگرامم را پاک کردم... آرام بودم مثل روزهای قبل از ازدواج که صدایم را کسی نمیشنید، اما از درون میسوختم. خودم هم خوب میدانستم حالا حالاها باید بسوزم. رفتن رضا بدجور سوزانده بودم، حتی بیشتر از مرگ برادرم، از رفتن او دلتنگ بودم. فکرم میرفت سمت تنبوره جور کردن دایی بابا؛ زغال گداخته را میگذاشت روی چوب، ذغال انگار آرام آرام چوب را ذوب کند، بخورد و پیش برود، آنقدر میسوزاند تا درون تنة درخت کاملاً خالی بشود. حس میکردم بیخبر زن گرفتن رضا مثل همان ذغالیست که روی تنهام گذاشتهاند. تا درونم را خالی نکند کسی برش نمیدارد. صبح که چشمهایم را باز میکردم صورت خندان رضا را میدیدم. بعد از صبحانه و خوردن قرصهای آهن که حالم را بد میکرد رضا اخمو بود و غر میزد که سهمش از ارث و میراث زمینهای پدری را میخواهد. تا دور خودم بچرخم و بین آواز کشیدة قرآنخوانی تکنفرة مامان ناهار را سر هم کنم، رضا پایش را توی یک کفش کرده بود که الا و بلا باید برود افغانستان و سهم زمینش را هرجور شده از پسرعموهای مالخورش پس بگیرد. بعد از ناهار که سنگین میشدم و چرتم میگرفت، رضا ساکش را میبست. چرتم که میپرید عصر شده و رضا رفته بود. حیاط را آب و جارو میزدم و گلیم را پهن میکردم و در فاصلة دم کشیدن چای سبز و چای سیاه، چندبار تلفنی با رضا حرف زده بودم. با ناله گفته بودم برگرد دیگر... رضا مثل همیشه نرم و مهربان تنه داده بود: دلت برایم تنگ شده... میفهمم... . تمام لحظات آرامم همین لحظهها بود.چای را که میخوردم، مقایسة چاهها توی سرم شروع میشد. «میفهمم...» اگر فهمیده بود پس چرا سر از نروژ درآورد؟! فکری میشدم. همة اینها توی شش ماه امکان دارد؟ از کی داشته بازیام میداده؟ قبل از رفتن این نقشه را داشته؟ یا... چرا نیامد مثل بچة آدم بگوید دیگر نمیخواهمت و... . تنها قولی که شب عروسی از او گرفته بودم را یادم آمد... گفته بودم: قول بده هروقت مرا نخواستی، رک و راحت بگویی... او چه کرده بود؟ بهجای اینکه صادقانه بگوید باشد، قول میدهم. گفته بود این چه حرف احمقانهایست؟ مگر میشود تو را نخواست... کاش گفته بود باشد، قول میدهم. چقدر احمق بودم که نفهمیدم با آن حرفها از دادن قول طفره رفته. زیر دلم یکجوری شده بود. شاید خودم باید میفهمیدم... و اینطور میشد که این فکرها تنها دلخوشی روزهای بلندم؛ چای سیاه زیر سایة سبز درخت انگور را زهرم میکردند.با اولین باد پاییزی درخت انگور لرزید و خشک شد و تمام برگهایش را به باد داد. بابا تا چشمش به درخت افتاد آه کشید: کمبخت. خشک شد. مُرد. همینقدر کوتاه و سر راست. مامان هم شروع کرد به نچنچ کردن اما همین که چشمش به من افتاد فوراً گفت: پاییز است دیگر... بهار که بیاید باز جوانه میزند. برگ و بار میدهد... و با نگاهی نگران به صورتم نگاه کرده بود که بین چهارچوب در به شاخههای لخت درخت چشم دوخته بودم. میدانست دلبستهام به سایهاش. از نگاه مامان و لحن محتاطش مطمئن شدم که باز گردن زدهام. آرام راهم را کشیدم و رفتم توی اتاقم. بعد هم سرما را بهانه کردیم و بساط چای را بردیم توی اتاق مامان و بابا کنار بخاری که همیشه روی شمعک بود. جای من کنار بخاری بود. خودم را به آن میچسباندم و چای سیاهم را سر میکشیدم. بدون هیچ ویاری فقط اشتهایم کم شده بود و تشنگیام زیاد.مامان که آن اوایل بارداری یکی دوبار گفته بود اگر پسر باشد کاش اسمش را رضا بگذاری. بعد که من خندیده بودم پدر رضا، پسر رضا. لبش را گاز گرفته و گفته بود یک محمدی، علیای، امیری چیزی هم بهش بچسبان خوب، حالا دوباره بحث اسم را پیش کشیده بود. انگار از رفتن دامادش ته دلش راضی بود. حالا میتوانست با خیال راحت اسم نوهاش را بگذارد رضا.من اما دل و دماغ نداشتم. چای زیادی قرصهای آهن را میسوزاند و بیحالم میکرد. اما تنها دلخوشیام، تنها تسکینم همان چای بود. تنها چیزی که از روزگار نوجوانی و قبل از مرگ برادر و ترک شوهرم به آن علاقه داشتم و هیچ اتفاقی از علاقهام به آن کم نکرده بود. زمستان و تابستان، زیر درخت انگور و کنار بخاری، صبح و شب، همیشه به دهانم مزه میداد و میچسبید.سونوگرافی نرفته بودم، اما با یک حساب سرانگشتی میدانستم اواخر آذر «این» باید به دنیا بیاید. مامان مدام در طول روز با خودش تکرار میکرد: احمدرضا... محمدرضا... علیرضا... امیررضا... تا ببیند کدام اسم خوشآهنگتر است. حتی رضاداد را هم بارها و بارها تکرار کرده بود، با اینکه اعتراض کرده بودم که این دیگر چه اسمیست...یک هفته مانده بود تا آذر تمام بشود، حالم بد شد. بابا طبق معمول اسیر چاه بود. خودم یک تپسی گرفتم و با مامان دوتایی به بیمارستان رفتیم. بیشتر از اینکه درد داشته باشم، استرس داشتم. همه چیز مثل یک کابوس بود. سریع و پر از تپشهای تند قلب و نفسنفس زدنهای من. توی بیمارستان خیلی زود بچه به دنیا آمد. پسر بود و مُرده. انگار از دو هفته پیش مرده بوده. با خودم فکر کردم دو هفته پیش چکار میکردم؟ یاد صحبتم با وکیل افتادم. رضا گفته بود: برگة طلاق را امضا میکنم و اسکنش را میفرستم. اما حالا حالاها نمیتوانم بیایم ایران. خرجی بچه را هم خودم ماهانه دلار میفرستم و از بابت حضانت نگران نباشید. با مادرش باشد...ناراحت بودم اما بیشتر از هرچیزی احساس خستگی میکردم. از همان اول هم انگار روی «این» حساب باز نکرده بودم. اگر میماند هم که بالاخره یکروز میرفت، با آن اسمهای انتخابی مامان... محمدرضا... احمدرضا... امیررضا...ماه آخر پاییز و سه ماه زمستان یک بار هم از خانه بیرون نرفتم. کاش دوستان دوران مجردیام را نگه میداشتم. مثل علاقه به چایی... احساس میکردم ذغال گداخته کار خودش را کرده و با مردن بچه مثل همان تنههای درخت کاملاً خالی شدهام.انگار خودم حس کرده باشم که قرار بر مردن بچه بوده است. مثل اینکه فقط آمده بود تا جایی برای خالی شدن در جسمم به وجود بیاورد. پوست شکمم چروک، شل و آویزان شده بود، با رگه های قرمز. و تنها اتفاق خوشایند این بود که دیگر گردن نمیزدم. با خودم فکر میکردم مرحلة بعدی ساخت تنبوره چیست؟ بعد فکر میکردم، وقتی داخل تنهی درخت خالی میشود، باید با سمباده بیفتی به جانش. گردی داخلش که شکل گرفته، میماند گردی بیرون و بعد دسته و سیمها و... ساز آمادة نواختن است. با این فکرها به خودم امید میدادم با اینکه ته ذهنم میدانستم ساز و آوازی در کار نیست. اما انگار دلم میخواست یک چیزی باشد که دلم را به آن خوش کنم. چای بود. درخت انگور را هم بابا گفته بود درستش میکند. اما دلم یک چیز دیگر میخواست. یک چیزی که همان تهماندة رضاهای توی سرم را بشوید و با برفهای آب شدة زمستان و یاد پسر مرده ببرد. نمیخواستم با خودم بکشانمشان تا سال جدید و سالهای بعد و سالهای بعدش.اواخر اسفندماه بابا یک نهال جدید آورد توی باغچه کاشت. مامان حیاط را آب و جارو زد. روز قشنگی بود. آفتاب روی فرش شسته شدة همسایه، روی دیوار برق میزد. من در چهارچوب در نشستم. بعد از خشک شدن درخت انگور برای مدت طولانی پایم را در حیاط نگذاشته بودم. مامان گلیم را آورد کشید توی آفتاب. گفت بیا اینجا. استخوانت گرم بشود. بیدل کنار مامان نشستم و به حرکت دستهای بابا که خاک را پای نهال سفت میکرد نگاه کردم. دلم چای خواست. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. خیلی زود بساط چای قبل از ناهار را زیر آفتاب پهن کردم. بابا به نهال آب داد. من چایم را توی پیاله ریختم تا سرد بشود و بتوانم زودتر سر بکشمش. اما گربهای چاق و سیاه میومیوکنان آمد و وقتی دید هیچکدام واکنشی نشان نمیدهیم تا او را فراری دهیم، شروع کرد به خوردن چای داخل پیاله. مامان پیشت گفت. من لبخند زدم: کاریش نداشته باش. حتماً تشنهست. بعد دست کشیدم روی سرش. گربه خودش را لوس کرد و سرش را بیشتر به دستم مالید. بابا خندید: آموختهست.من گربه را ناز کردم و آرام بغل گرفتمش. گربه اعتراضی نکرد و بدون مقاومت توی دامنم نشست. انگار سالهاست من صاحبش هستم. توی سرم به دنبال اسم میگشتم. زمزمه کردم: چه اسمی دوستداری؟ اینجا میمانی؟ یا میروی؟ ها؟ادای مامان را درآوردم: احمدرضا...محمدرضا...مامان لاحول گفت. بابا خندید. ادامه دادم: امیررضا...رضاداد...گربه دوباره رفت سراغ پیاله و تهماندة چای را هم خورد. بلند گفتم: رضاچای... هرسهمان خندیدیم.با خودم فکر کردم شاید همین که چایش را خورد برود. شاید باز هم برای آبی و نانی بیاید. اگر ماشین لهش کند... بعد سرم را تکان دادم و دوباره روی سر و پشت گربه دست کشیدم. هنوز که نرفته. حالا که هست. نرم بود و آرام، و پیالة چای را لیس میزد. سبیلهایش سفید و بلند بودند مثل تارهای تنبوره. قیاس خامی بود. اما انگار دلم همین را میخواسته، بدون اینکه خودم بدانم. دلم خواست تمام این اتفاقها را به هم ربط بدهم. همة این اتفاقها افتاد تا من امروز زیر این آفتاب کمجان تو را ببینم و نازت کنم. تو را که سبیلهایت مثل تارهای تنبوره است. حالا که پوست شکم من مثل پوست درخت توت، چروک شده و لک افتاده و توی دلم خالیست، چرا سبیلهای تو مثل تار تنبوره نباشد. هوم؟ رضاچای! این اسم را دوست داری؟! دوست داری؟!
به موهای سپید مامان که نگاه میکردم دلم ریش میشد. دست میگذاشتم روی شکمم که حالا از بزرگیاش خجالت میکشیدم. با خودم فکر میکردم یعنی یک روز هم من اینجور غم «این» را میخورم؟ حتی دلم نمیشد فکر کنم «بچه» چه برسد به اینکه بر زبان بیاورم. دلم بد میشد، همانطور که از بابای «این» شده بود. گور بابای مهر مادری و هرکه دم از آن میزند. سرم را تکان دادم تا از این فکر بیرون بیایم. باز چشمم به مامان افتاد که موهایش سفید شده بودند و حالا با عینک قرآن میخواند. زیر آفتابی که از پنجره خودش را روی فرشهای قرمز ماشینی میتاباند، نشسته بود و پاچههای شلوارش را بالازده بود تا آفتاب به زانوی آبآوردهاش بتازد و به قول خودش استخوانش را گرم کند و درد را بتاراند.
یاد یک تکه از داستانی افتادم که چند وقت پیش خوانده بودم: «این خداحافظیهای توی فرودگاه که چیزی نیست، رضا که رفت مادر از این اتاق به آن اتاق موهایش سفید شد» یا یک همچین جملهای. چندبار زیر لب خوانده بودمش و بعد اشک و بغض توی خانة چشمها و گلویم دویده بودند. با خود فکر کرده بودم همهی رضاها آمدهاند که بروند. آن از برادرم که رفته بود سوریه و گموگور شدهبود. آن از پسرعمه رضا که برای گرفتن پناهندگی آوارة اروپا شده بود و هنوز هیچکدام از کشورهایی که رفته بود نتوانسته بود جاگیر شود و آن هم از رضا شوهرم که زن پا به ماه و عزادار را گذاشته و رفته بود افغانستان تا سهمالارث پدرکلانش را از زمینهای زراعتی دایکندی بگیرد. اوایل تماس میگرفت و میگفت آنجور که فکر میکردم نیست و زمینها تار و مار شدهاند و چیزی نمانده برای یک وجب خاک تیربارانم کنند. گفته بودم برگرد گشنه نماندهایم که از جانمان سیر شویم... ولی به حرفم گوش نکرده بود و بعد هم دیگر خبری ازش نشد. کمی بعدتر اما خبرش آمد که با پول سهمش از همان یک وجب خاک سر از نروژ درآورده و یک زن نروژی گرفته و یک کافهرستوران هم به نام زنک باز کرده. در کمتر از شش ماه!
خندهدار بود. یکجور خنده عصبی که تمام تنم را میلرزاند و خیلی که سعی میکردم کنترلش کنم سرم کج و چانهام از یکطرف به سمت بالا پرتاب میشد. انگار در جواب پیشنهادی بخواهم با حرکت سر و چانه نه بگویم. آن هم یک نة بزرگ و محکم. اوایل متوجه آن نبودم، اما بعد از بار اولی که بابا تشر زد و دفعات بعدی که مامان هم سر تکان داد و نچنچ کرد فهمیدم باید یک چیزی باشد.
یک عصر خسته و دمکرده تابستان بود، توی حیاط نشسته بودیم و بساط چای به راه بود. بعد از آوردن خبر مرگ برادرم رضا، و خبر ازدواج شوهرم با آن زن نروژی تنها دلخوشیام همین آب و جارو زدن حیاط بود و پهن کردن گلیم رنگارنگ زیر سایة مهربان درخت انگور و قوریهای چای، یکی سبز برای مامان و بابا و یکی سیاه ساده برای خودم. بابا از چاه حرف میزد که گاهی سخت بود کندنش اما خیالش راحت بود که ریزش نمیکند اما گاهی هم نرم و مهربان بود اما موذی و وقتی خوب عمیق میشدی، خودش را آوار میکرد روی سرت. توی ذهنم مقایسه میکردم. چاه سخت رضا برادرم بود؛ کمحرف، اما صادق. نجوش اما محکم، یکرو و به دور از دوز و کلک. چاه زمین نرم رضا شوهرم؛ زبانباز و پر از دوز و کلک. یاد زبان نرمش که میافتادم شکل مار میآمد توی سرم. میپیچید، تاب میخورد... گرمم میشد... نرم بود و پیش میرفت و میرفت و میرفت و کار تمام بود. با همه زود خودمانی میشد و از آن طرف هم خیلی زود میتوانست پشتسرشان حرف بزند و ببرد و بدوزد.
همانجا بود که انگار برای اولینبار سرم کج شده بود و چانهام را یکوری، مثل نهای بزرگ و محکم به بالا پرتاب کرده بودم، یا شاید هم اولینباری که کسی متوجهاش میشد. بابا با چشمهای ریز و براق خیره مانده بود به من و گفته بود: این چه کاری بود! دیوانگی نکن.
انگار دست خودم باشد. خودم حتی نفهمیدم منظور بابا چی بوده. بعد مامان حرف توی حرف آورده بود که من خجالت نکشم. اما چند روز بعد توی آشپزخانه با اینکه کسی به جز خودمان دو نفر در خانه نبود، با صدایی که انگار از دل چاهی با زمین سخت بیرون میآید، گفته بود: اگر میآیی روضه، موقع گریه چادرت را جوری روی سر و صورتت بکش که گردن زدنت معلوم نشود...
گیج شده بودم. بدون حرف مامان را نگاه کرده بودم و مامان با چشمهایی که به یخچال و گاز و درز کابینتها، رنده، دیگهای مسی و هرچیز دیگری الا چشمهای من نگاه میکرد، گفت: وقتی حواست نیست و توی فکری گردن میزنی.
آن موقع حرکت تکان دادن گردن در رقص قطقنی آمد توی ذهنم. روضه نرفتم. اما در نبود مامان نشستم جلوی آینه و برای محکمکاری دوربین گوشیام را روی خودم تنظیم کردم و دکمة ضبط ویدیو را زدم و به رضا فکر کردم و زن نروژیاش. و آرزو کردم کاش رضای شوهر کمی شبیه رضای برادر بود. به همان میزان که سخت مهربانی میکرد، خیانت هم سختش میشد.
اما باز فکر کردم که از کجا معلوم؟! شاید اگر او هم زن میگرفت اخلاقش با زنش همینجوری میشد. بعد حس کردم شاید همة رضاها همیناند؛ روندههای بیخبر، بیقرارهای خیانتکار. بعد به ذهنم فشار آوردم حداقل یک رضا در زندگیام به یاد بیاورم که نرفته باشد، دیگران را ترک نکرده باشد. که خیانتکار نبوده باشد. آن هم خیانتکاری که تا لحظة آخر هم با زبان نرمش سرت را گرم میکند. حس کردم شاید بخاطر این اسم است. اسمها قدرت زیادی دارند توی شکلگیری شخصیت صاحبانشان، حتی سرنوشتشان را هم رقم میزنند. مذهبی نبودم اما زندگی در مشهد امام رضا را برایم پررنگ کرده بود. سادهلوحانه ساعتها فکر و ذکرم این بود که امامش هم خانه و کاشانهاش را ترک کرده و رفته بود و تلاشهای خواهرش برای رسیدن به برادر بینتیجه مانده بود... بیخود نبود که اسم نوزادهایی را که بدمریض بودند عوض میکردند و فوراً بچه خوب میشد. حس کردم از اسم رضا بدم آمده، از همه رضاها.
بعد دست گذاشته بودم روی شکمم. قبل از رفتن او، وقتی خبر مرگ برادرم را آورده بودند دلم بود اسم برادرم را بگذارم روی پسرم. به دلم افتاده بود پسر است با اینکه هنوز نطفه بود. فکر میکردم میشود اسم پدر رضا باشد و اسم پسر هم رضا؟ بعد خندهام میگرفت. اما حالا... چیزی زیر دستم تکان خورده بود و بعد که فیلم خودم را نگاه کرده بودم، دیدم همان لحظه که دستم را گذاشته بودم روی شکمم گردنم ناخودآگاه آنطور بدریخت کج شده و چانهام به یک طرف بالا پریده بود. حالم از دیدن فیلم بد شد. چند بار متوقفش کردم و دوباره به لحظهی قبل از آن حرکت برش گرداندم. این نمیتوانست من باشد. به دهانش که کج میشد و چشمهایش که تقریباً بسته هم نگاه کردم. بعد فوراً فیلم را پاک کردم و آنقدر گریه کردم که خوابم برد و نفهمیدم کی هوا تاریک شده و چندبار دیگر هم بین گریه، گردن زدهام. حتماً زده بودم که از شدت گردندرد احساس میکردم کسی گردنم را به قصد کشت فشار داده. از چای عصر هم جا مانده بودم. لعنت. باز تمام رضاهای رفته آمدند توی سرم جولان دادند. هی میآمدند، هی میرفتند، هی میآمدند و هی میرفتند... کاش یادشان هم مثل خودشان برود و گم شود.
این فکرها را که میکردم میفهمیدم هنوز از رفتن بیخبر شوهرم دارم میسوزم و آنطور که تظاهر میکنم توی کتم نرفته که نرفته. در ظاهر با این قضیه کنار آمده بودم، تماس نمیگرفتم، شمارهاش را پاک کرده بودم، برای طلاق غیابی وکیل گرفتهبودم، هرچند که وکیلم میگفت باید تا بعد از به دنیا آمدن بچه صبر کنی و... بعد از اینکه شماره تماسش را به وکیل داده بودم تا از احتمال پدر شدنش به او خبر بدهد، بدون تردید شمارهاش را پاک کرده بودم و اینستاگرامش را که حتی بعد از دیدن زن جدیدش هنوز دنبال میکردم، بلاک کردم. صفحة زن را هم پیدا کرده بودم. دقیقاً مثل تصورم از یک زن اروپایی، موهایی طلایی داشت و چشم هایی آبی. یک گربة سفید پرشین هم داشت با چندتا بچه گربه. همه از دم سفید با موهای بلند. رضا هیچوقت از گربهها خوشش نمیآمد. حتی ذوقم را موقع دیدن گربههای توی کوچه و خیابان ملامت میکرد و میگفت موهایشان هزار و یک مرض به جان آدم میاندازد. زنان را نازا میکند و... من هم بعد از آن سعی میکردم دیگر از دیدن هیچ گربهای ذوق نکنم جه برسد به اینکه به آنها نزدیک بشوم و چقدر هم موفق بودم در کنار گذاشتن دلخوشیهای کوچکم.
حالا عکسش بین ششتا بچه گربه سفید در کنار زن نروژی لبخند میزد. چطور به موهایشان خو گرفته؟! از دیدن عکسش حالتتهوع گرفتم. آنقدر زیاد که اینستاگرامم را پاک کردم... آرام بودم مثل روزهای قبل از ازدواج که صدایم را کسی نمیشنید، اما از درون میسوختم. خودم هم خوب میدانستم حالا حالاها باید بسوزم. رفتن رضا بدجور سوزانده بودم، حتی بیشتر از مرگ برادرم، از رفتن او دلتنگ بودم. فکرم میرفت سمت تنبوره جور کردن دایی بابا؛ زغال گداخته را میگذاشت روی چوب، ذغال انگار آرام آرام چوب را ذوب کند، بخورد و پیش برود، آنقدر میسوزاند تا درون تنه درخت کاملاً خالی بشود. حس میکردم بیخبر زن گرفتن رضا مثل همان ذغالیست که روی تنهام گذاشتهاند. تا درونم را خالی نکند کسی برش نمیدارد. صبح که چشمهایم را باز میکردم صورت خندان رضا را میدیدم. بعد از صبحانه و خوردن قرصهای آهن که حالم را بد میکرد رضا اخمو بود و غر میزد که سهمش از ارث و میراث زمینهای پدری را میخواهد. تا دور خودم بچرخم و بین آواز کشیده قرآنخوانی تکنفره مامان ناهار را سر هم کنم، رضا پایش را توی یک کفش کرده بود که الا و بلا باید برود افغانستان و سهم زمینش را هرجور شده از پسرعموهای مالخورش پس بگیرد. بعد از ناهار که سنگین میشدم و چرتم میگرفت، رضا ساکش را میبست. چرتم که میپرید عصر شده و رضا رفته بود. حیاط را آب و جارو میزدم و گلیم را پهن میکردم و در فاصلة دم کشیدن چای سبز و چای سیاه، چندبار تلفنی با رضا حرف زده بودم. با ناله گفته بودم برگرد دیگر... رضا مثل همیشه نرم و مهربان تنه داده بود: دلت برایم تنگ شده... میفهمم... . تمام لحظات آرامم همین لحظهها بود.
چای را که میخوردم، مقایسة چاهها توی سرم شروع میشد. «میفهمم...» اگر فهمیده بود پس چرا سر از نروژ درآورد؟! فکری میشدم. همه اینها توی شش ماه امکان دارد؟ از کی داشته بازیام میداده؟ قبل از رفتن این نقشه را داشته؟ یا... چرا نیامد مثل بچة آدم بگوید دیگر نمیخواهمت و... . تنها قولی که شب عروسی از او گرفته بودم را یادم آمد... گفته بودم: قول بده هروقت مرا نخواستی، رک و راحت بگویی... او چه کرده بود؟ بهجای اینکه صادقانه بگوید باشد، قول میدهم. گفته بود این چه حرف احمقانهایست؟ مگر میشود تو را نخواست... کاش گفته بود باشد، قول میدهم. چقدر احمق بودم که نفهمیدم با آن حرفها از دادن قول طفره رفته. زیر دلم یکجوری شده بود. شاید خودم باید میفهمیدم... و اینطور میشد که این فکرها تنها دلخوشی روزهای بلندم؛ چای سیاه زیر سایه سبز درخت انگور را زهرم میکردند.
با اولین باد پاییزی درخت انگور لرزید و خشک شد و تمام برگهایش را به باد داد. بابا تا چشمش به درخت افتاد آه کشید: کمبخت. خشک شد. مُرد. همینقدر کوتاه و سر راست. مامان هم شروع کرد به نچنچ کردن اما همین که چشمش به من افتاد فوراً گفت: پاییز است دیگر... بهار که بیاید باز جوانه میزند. برگ و بار میدهد... و با نگاهی نگران به صورتم نگاه کرده بود که بین چهارچوب در به شاخههای لخت درخت چشم دوخته بودم. میدانست دلبستهام به سایهاش. از نگاه مامان و لحن محتاطش مطمئن شدم که باز گردن زدهام. آرام راهم را کشیدم و رفتم توی اتاقم. بعد هم سرما را بهانه کردیم و بساط چای را بردیم توی اتاق مامان و بابا کنار بخاری که همیشه روی شمعک بود. جای من کنار بخاری بود. خودم را به آن میچسباندم و چای سیاهم را سر میکشیدم. بدون هیچ ویاری فقط اشتهایم کم شده بود و تشنگیام زیاد.
مامان که آن اوایل بارداری یکی دوبار گفته بود اگر پسر باشد کاش اسمش را رضا بگذاری. بعد که من خندیده بودم پدر رضا، پسر رضا. لبش را گاز گرفته و گفته بود یک محمدی، علیای، امیری چیزی هم بهش بچسبان خوب، حالا دوباره بحث اسم را پیش کشیده بود. انگار از رفتن دامادش ته دلش راضی بود. حالا میتوانست با خیال راحت اسم نوهاش را بگذارد رضا.
من اما دل و دماغ نداشتم. چای زیادی قرصهای آهن را میسوزاند و بیحالم میکرد. اما تنها دلخوشیام، تنها تسکینم همان چای بود. تنها چیزی که از روزگار نوجوانی و قبل از مرگ برادر و ترک شوهرم به آن علاقه داشتم و هیچ اتفاقی از علاقهام به آن کم نکرده بود. زمستان و تابستان، زیر درخت انگور و کنار بخاری، صبح و شب، همیشه به دهانم مزه میداد و میچسبید.
سونوگرافی نرفته بودم، اما با یک حساب سرانگشتی میدانستم اواخر آذر «این» باید به دنیا بیاید. مامان مدام در طول روز با خودش تکرار میکرد: احمدرضا... محمدرضا... علیرضا... امیررضا... تا ببیند کدام اسم خوشآهنگتر است. حتی رضاداد را هم بارها و بارها تکرار کرده بود، با اینکه اعتراض کرده بودم که این دیگر چه اسمیست...
یک هفته مانده بود تا آذر تمام بشود، حالم بد شد. بابا طبق معمول اسیر چاه بود. خودم یک تپسی گرفتم و با مامان دوتایی به بیمارستان رفتیم. بیشتر از اینکه درد داشته باشم، استرس داشتم. همه چیز مثل یک کابوس بود. سریع و پر از تپشهای تند قلب و نفسنفس زدنهای من. توی بیمارستان خیلی زود بچه به دنیا آمد. پسر بود و مُرده. انگار از دو هفته پیش مرده بوده. با خودم فکر کردم دو هفته پیش چکار میکردم؟ یاد صحبتم با وکیل افتادم. رضا گفته بود: برگه طلاق را امضا میکنم و اسکنش را میفرستم. اما حالا حالاها نمیتوانم بیایم ایران. خرجی بچه را هم خودم ماهانه دلار میفرستم و از بابت حضانت نگران نباشید. با مادرش باشد...
ناراحت بودم اما بیشتر از هرچیزی احساس خستگی میکردم. از همان اول هم انگار روی «این» حساب باز نکرده بودم. اگر میماند هم که بالاخره یکروز میرفت، با آن اسمهای انتخابی مامان... محمدرضا... احمدرضا... امیررضا...
ماه آخر پاییز و سه ماه زمستان یک بار هم از خانه بیرون نرفتم. کاش دوستان دوران مجردیام را نگه میداشتم. مثل علاقه به چایی... احساس میکردم ذغال گداخته کار خودش را کرده و با مردن بچه مثل همان تنههای درخت کاملاً خالی شدهام.
انگار خودم حس کرده باشم که قرار بر مردن بچه بوده است. مثل اینکه فقط آمده بود تا جایی برای خالی شدن در جسمم به وجود بیاورد. پوست شکمم چروک، شل و آویزان شده بود، با رگه های قرمز. و تنها اتفاق خوشایند این بود که دیگر گردن نمیزدم. با خودم فکر میکردم مرحله بعدی ساخت تنبوره چیست؟ بعد فکر میکردم، وقتی داخل تنهی درخت خالی میشود، باید با سمباده بیفتی به جانش. گردی داخلش که شکل گرفته، میماند گردی بیرون و بعد دسته و سیمها و... ساز آماده نواختن است. با این فکرها به خودم امید میدادم با اینکه ته ذهنم میدانستم ساز و آوازی در کار نیست. اما انگار دلم میخواست یک چیزی باشد که دلم را به آن خوش کنم. چای بود. درخت انگور را هم بابا گفته بود درستش میکند. اما دلم یک چیز دیگر میخواست. یک چیزی که همان تهمانده رضاهای توی سرم را بشوید و با برفهای آب شده زمستان و یاد پسر مرده ببرد. نمیخواستم با خودم بکشانمشان تا سال جدید و سالهای بعد و سالهای بعدش.
اواخر اسفندماه بابا یک نهال جدید آورد توی باغچه کاشت. مامان حیاط را آب و جارو زد. روز قشنگی بود. آفتاب روی فرش شسته شده همسایه، روی دیوار برق میزد. من در چهارچوب در نشستم. بعد از خشک شدن درخت انگور برای مدت طولانی پایم را در حیاط نگذاشته بودم. مامان گلیم را آورد کشید توی آفتاب. گفت بیا اینجا. استخوانت گرم بشود. بیدل کنار مامان نشستم و به حرکت دستهای بابا که خاک را پای نهال سفت میکرد نگاه کردم. دلم چای خواست. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. خیلی زود بساط چای قبل از ناهار را زیر آفتاب پهن کردم. بابا به نهال آب داد. من چایم را توی پیاله ریختم تا سرد بشود و بتوانم زودتر سر بکشمش. اما گربهای چاق و سیاه میومیوکنان آمد و وقتی دید هیچکدام واکنشی نشان نمیدهیم تا او را فراری دهیم، شروع کرد به خوردن چای داخل پیاله. مامان پیشت گفت. من لبخند زدم: کاریش نداشته باش. حتماً تشنهست. بعد دست کشیدم روی سرش. گربه خودش را لوس کرد و سرش را بیشتر به دستم مالید. بابا خندید: آموختهست.
من گربه را ناز کردم و آرام بغل گرفتمش. گربه اعتراضی نکرد و بدون مقاومت توی دامنم نشست. انگار سالهاست من صاحبش هستم. توی سرم به دنبال اسم میگشتم. زمزمه کردم: چه اسمی دوستداری؟ اینجا میمانی؟ یا میروی؟ ها؟
ادای مامان را درآوردم: احمدرضا...محمدرضا...
مامان لاحول گفت. بابا خندید. ادامه دادم: امیررضا...رضاداد...
گربه دوباره رفت سراغ پیاله و تهمانده چای را هم خورد. بلند گفتم: رضاچای... هرسهمان خندیدیم.
با خودم فکر کردم شاید همین که چایش را خورد برود. شاید باز هم برای آبی و نانی بیاید. اگر ماشین لهش کند... بعد سرم را تکان دادم و دوباره روی سر و پشت گربه دست کشیدم. هنوز که نرفته. حالا که هست. نرم بود و آرام، و پیالة چای را لیس میزد. سبیلهایش سفید و بلند بودند مثل تارهای تنبوره. قیاس خامی بود. اما انگار دلم همین را میخواسته، بدون اینکه خودم بدانم. دلم خواست تمام این اتفاقها را به هم ربط بدهم. همة این اتفاقها افتاد تا من امروز زیر این آفتاب کمجان تو را ببینم و نازت کنم. تو را که سبیلهایت مثل تارهای تنبوره است. حالا که پوست شکم من مثل پوست درخت توت، چروک شده و لک افتاده و توی دلم خالیست، چرا سبیلهای تو مثل تار تنبوره نباشد. هوم؟ رضاچای! این اسم را دوست داری؟!