خانهی شمارهی یک
روایتهای وطن آمدههای خانهی ما بیشتر حول مستاجران مادربزرگ و پدربزرگم میچرخند. آنها اوایل دههی شصت از اولین مهاجران حویلیدار قم بودند و چندان عجیب نبود که میزبان و یا حتا صاحبخانهی بسیاری از وطن آمدهها شوند. خانهای با دروازهی جنوبی که آن را به دو کوچه متصل میکرد، با سه اتاق و یک زیرزمین که در اغلب مواقع چهار خانواده در آن زندگی میکردند. خانهای که هم من و برادرم و هم تعداد زیادی از بچه اولیهای اقوام در آن به دنیا آمدیم.
مثلا ابراهیم، بچه کلان حاجی ظاهر اواخر حضور شوروی، دست دو خواهرش یعنی دو دختر دم بخت حاجی ظاهر را گرفت و آورد که شورویها بیعزتشان نکنند. آنها البته چون فامیل بودند، مستاجر نشدند و مادربزرگم به چهل روز نکشیده دخترها را با قدر و آبرو شوهر داد و ابراهیم را سبک دوش کرد. پسرهای مجرد افغانی که برای کار آمده بودند زیاد بود و دختر دم بخت از فرط کمیابی حکم طلا داشت. یکی از عروس دامادها ساکن زیرزمین شدند و همان موقع اتاق پشتی را هم یک خانوادهی سه نفری کابلنشسته (این صفت برای نفرهایی که چند صباحی آب کابل خورده بودند، استفاده میشد و شمهای از افتخار نصیب موصوفش میکرد، در زمانهای که بیشتر از وطنآمدهها کابل ندیده بودند) بابا واسطه شد و مرد در کشتارگاه مشغول شد و زن که وسواس داشت صبح تا شب بچهاش را میشست و بیکار که میشد، برای مادرش که غریب با پنج دختر بیسرپرست، بیسرنوشت در گیرودار جنگها مانده بودند، گریه میکرد.
اما هال خانه جولانگاه مدیریت مادربزرگم بود. قالی شش متری ابریشم میگذاشت، دخترهای هشت تا دوازده سالهی از وطنآمدهی فامیل و همسایه را قطار میکرد، مینشاند پشت دار قالی، اول تاربرداشتن و گره زدن بعد اگر جنم نشان میدادند نقشه خواندن و پود و قیچی یادشان میداد و طرف اگر هوایی نمیشد که خودش برود برای خودش قالی بگذارد، مزد و نان چاشتی هم وعده میداد. وقتهایی هم بنگاهدار ازدواج بود و فلانی دخترک را عروس فلانی بچهگک میکرد.
پدربزرگ و بابا هم اغلب مشاور بودند. مردها اگر به سرشان نمیزد که عضو یکی از احزاب شده، سلاح گرفته پس به جهاد بروند، بابا دستشان را در کارگاهی که صاحبش از افغانی جماعت نمیترسید یا بدش نمیآمد، بند میکرد و راه چاه آسته رفتن و آُسته آمدن را نشانشان میداد. پدربزرگ هم میرفت برای بچهمدرسهایها خط میگرفت و نامشان را در مدرسه سیاه میکرد تا درس بخوانند.
این کاروانسرایی خانهی حاجی امیری البته بیشتر مال قبل از بمباران شهرهای مرکزی ایران به دست صدام بود. شهر که بمباران شد، خیلیها راهی دهات اطراف شدند. آوارگی دیگر مختص تازه آمدهها از افغانستان نبود. بعضیها دیدند که در دهات بهتر ریشه میدوانند و ماندنی شدند. حاجی هم که بعد از بمباران برگشت قم، عروس آوردنی شد و گفت که دیگر اتاق اجاره نمیدهد. اما قصهی آمدن از وطنی که وطن نبود، تمامی نداشت. سالی نبود که مرد جوانی یا احتمالا خانهواری گذرشان به آنجا نیفتد که یا پشت کار میگشتند یا تا جای پیدا کردن مهمان بودند. طوری که مبدا بسیاری از یادمانها خانوادگی ما برای مدتها آمدن اینها به ایران بود. مثلا اگر کسی میپرسید «کی رفسنجانی رییسجمهور شد، میشد سالی که بچه علیاحمد از وطن آمد. یا سالی که ابراهیم زن و بچه خود ره از قریه کشید همو سال رحلت امام بود و اینها...»
وطنآمدگی با شدت و قلت همیشه بود تا سالهای هشتاد که آمدن امریکا به افغانستان قضیه را وارونه کرد. خیلیها با امید بسیار بازمیگشتند تا بازجویند روزگار وصل خویش! دریغ که سوتفاهمی بیش نبود. باید اسمش را اتصال موقت بگذاریم حالا که انگار همه چیز به عقب برگشته، با این تفاوت که حالا کمتر کسی در ایران آن آغوش باز چهل سال پیش را دارد.