مرگ به وقت بهار یک اثر دیستوپیایی که کاملا میشد الگوی فکری نویسنده رو از روند سیر داستان پیش بینی کرد در مقابل اثاری که در ژانر ویرانه شهر ها مطالعه کردم این اثر جزو دسته ی ضعیف قرار می گرفت پرش ذهنی نویسنده کاملا در ساختار داستان ملموس و اثر بخشی اون رو بسیار کم کرده بود به هر حال خواندنش خالی از لطف نیست اما هیچ المان جدیدی ندارد.
روند داستان آرام و یکنواخت گاهی می رود جلو و شما انتظار داری در هر قسمت اتفاق عجیبی رخ بدهد ، کتاب در 4 بخش نوشته شده که هر بخش پرش از همدیگر دارند
اوایل کتاب شروع خوبی داره اما در میانه ی راه خواهی دید که مرسه رودوردا واقعا چیزی جز یک مخالفت با حکومتی که در اون زندگی میکرده در سرش نداشته است.
توصیفات کتاب کم و زیاد میشود در ابتدا توصیف زیادی دارد و سردرگمی رو داخل مخاطب خودش تزریق میکنه به نوعی که شما ترغیب میشوید بخونید تا شاید ذره ذره این گره های معمای ندانستن داستان رو باز کنید.
جملات سیاسی زیادی داخل خودش گذاشته که به صورت پنهان اند و با مطالعه تاریخ دیکتاتوری فرانکو
تازه متوجه طعنه های پنهان کتاب می شوید.
در داستان مرگ به وقت بهار از نشانه و سرنخ خبری نیست.هر چه پیش می رویم داستان انگار عجیب تر و گمراه کننده تر می شود.
بحث ترجمه هم که خانم نیلی انصار واقعا زیبا کلام و لحن نویسنده را بازگردانی کردند
در کل اگر کتاب در سبک دیستوپیا یا ویران شهر نخونده باشید لذت می برید
اگر هم به دنبال یک دیستوپیا قوی می گردید به سراغ «ما - یوگنی زامیاتین و 1984 - اورول و یا دنیای قشنگ نو - هاکسلی و یا چه کسانی املاس را ترک می کنند؟ - لوگوین» برید.