sir_danial
sir_danial
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

روی لبه زجر آور خواب

بین خواب و بیداری ام. آمدم بخوابم دیدم نمی شود. نگاهم افتاد به کتاب "پاییز فصل آخر سال است" سه روزی هست دستم گرفته ام و می خواهم بخوانمش هر بار بازش میکنم، نگاهی به جلدش می اندازم و به کناری پرتش می کنم. دوباره بازش کردم و این جمله را دیدم « روی لبه زجر آور خوابم هنوز. لبه زجر آور خوابیدن و بیدار ماندن که خمیازه ای تمام نشدنی را در سلول های تنم نگه می دارد.» درست فکر می کنید دوباره کتاب را بستم و به دیوار خیره شدم به دیواری که رنگ صورتی کاغذ دیواری اش 2 3 سالی است ترسیده و به روشنی می زند. مادرم چند باری گفت میخواهیم دستی به سر و روی خانه بکشیم. اما خب تا الان که فرصتش نشده، شاید تابستان این کار را بکنیم. ماندم چه کنم؛ گوشی ام را که برداشتم و چرخی در توییتر و تلگرام زدم. انگار دنبال خبری می گشتم که اتفاقا احساسم هم بی راه نبود. خبری که از آن می ترسیدم را گرفتم. حیران شدم بعد به خودم گفتم خب تو که انتظارش را داشتی. آره انتظارش را داشتم اما خبر بد همیشه بد است حتی اگر منتظر رسیدن اش هم باشی نمی شود از آن ناراحت نشوی. این لعنتی ذات اش بد است. بیماری که می داند مریض است وقتی جواب آزمایش اش این نظریه را تایید می کند هم باز ناراحت می شود. آخر می دانی چرا ؟! اندک امیدی داشت که جواب آزمایش منفی شود تو بگو یک درصد ولی خب آدمی است دیگر به امید ها دل می بندد. راستش را بگویم من هم امید داشتم البته هنوز هم دارم ولی دیگر امیدم شبیه به درمان بیماری است نه نبودنش. حافظ را باز کردم اتفاقی این شعر آمد که بیت دومش این بود « بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم، یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت» گویا حضرت حافظ هم حال گرفته ای داشت. انتظاری نداشت از خدمتی که کرد ولی امیدوار بود که بی مزد هم نماند. در جواب حافظ آمین گفتم و دوباره تلگرام را باز کردم بی هدف واژه حافظ را جست و جو کردم گویا این علاقه عجیب من به حافظ در گفت وگو های من با دوستانم هم به وفور خود را نشان داده، مصرع برقی از منزل لیلی ... را دیدم که برای برکه فرستاده بودم. یادم آمد که سر همین خبر بد امشب حرف زده بودیم. یاد حرفش افتادم؛ گفت بنویس، هر بار که دلت پر شد بنویس این شد که کامپیوتر ذغالی خانه پدری را روشن کردم تا جایی پیدا کنم و چرندی بنویسم. البته اخیرا پدر اشاره کرده بود که این کامپیوتر، اتاقش مدل 82 است و موتورش را یکی دو سالی است تعویض کرده. علی ایها الحال رفتم سراغ توییتر دیدم جماعت آن جا را چه به این صحبت ها. آن جا نهایت عکس نیمه برهنه فیک بگذاری تا فیو استار شود. سراغ اینستا هم که نمی شود رفت قاطی استوری های سیاسی چپ و راست و پست های پیست اسکی دیزین و ساحل بریس چابهار چه کسی به نوشته من توجه می کند. یادم افتاد باید بیایم ویرگول، هرچند اینجا هم شبیه شبکه چهار صدا و سیما آن چنان مخاطبی ندارد ولی باز می شود هرچه دلت می خواهد بنویسی. هنوز هم نمی دانم چه می خواستم بنویسم یعنی میدانم ولی واقعا نمی شود آن را نوشت. به قول صادق خان هدایت : «در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره در انزوا روح را اهسته مي خورد و مي تراشد. اين دردها را نمي شود به كسي اظهار كرد چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باورنكردني را جزو اتفاقات و پيش آمدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي مي كنند آن را با لبخند شكاك و تمسخرآميز تلقي كنند.» روح ات شاد صادق خان. ولی هنوز مطمئن نیستم دقیقا این موضوع کجایش برایم دردناک است. یعنی دقیقا کجای ذهنم درد می کند که بخواهم برایش بنویسم؛ فقط می دانم روی لبه زجر آور خوابم هنوز.


پاییزپاییز فصل آخر سال استحافظنسیم مرعشیصادق هدایت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید