بچه که بودیم در آستانه نوروز و خسته از بازیهای زمستانه مینشستیم به پای صحبتهای پدر بزرگ و مادربزرگ در زیر کرسی. همدان سرد بود و ترس از سرما به جان مردم نفوذ کرده بود. زمستان شاید سخت ترین زمان زندگی مردم بود که کشاورزها میبایست مینشستند در میان خانه و از سرما به زیر کرسی های زغال اندرون فرار میکردند. وقتی از کارهای خانه فارغ میشدند برای گذران شبهای طولانی زمستان همسایه ها دور یکدیگر جمع میشدند و در شب نشینی ها برای همدیگر داستان تعریف میکردند. داستانها و حرفها جلو میرفت تا برای سرگرمی کودکان حاضر در جمع به داستانهای دیوان و پریان میرسید. یکی از این دیوها ننه سرما بود. قصه ننه سرما در شب نشینی های نزدیک به نوروز، فراوانی بیشتری پیدا میکرد. برای پدر بزرگها و مادر بزرگهای ما ننه سرما، خبیث بود و زشت و با ذات خبیثش گرما را از وجود طبیعت و آدمیان کشیده بود و فقط سرما بود و سرما. عمو نوروز اما هر سال می آمد و بعد از یک جنگ طولانی این زشت روی خبیث را شکست میداد و سال و طبیعت و آدمیزادها را نو میکرد.
این داستان همیشه در کودکی من بود تا اینکه بزرگتر شدم و داستان دیگری شنیدم. داستان نه حماسی بود و نه جنگ داشت. داستان عاشقانه بود و دوست داشتنی تر. ننه سرما ترسناک نبود، زشت نبود، خبیث نبود. ننه سرما عاشق معشوقش بود که به سفر رفته بود و در غیابش ننه سرما حواسش به خانه و امورات آن بود و شرایط را برای بازگشت عمو نوروز فراهم میکرد. گاهی بر روی ایوان میرفت و از دلتنگی آهی میکشید و برف بر سر مردم پایین کوه میبارید. ننه سرما همچنان در انتظار و تلاش بود که بالاخره خوابش میگیرد و بر روی ایوان در انتظار عمو نوروز به خواب میرود. عمو نوروز میرسد و دلش نمی آید محبوبش را از خواب بیدار کند. پس گونه اش را میبوسد و دوباره میرود. ننه سرما هم بیدار میشود و عطر عمونوروز را در هوا احساس میکند و میفهمد که معشوقش آمده و او خواب بوده است.
این داستان را به صورت کامل اولین بار از زبان روزبه استیفایی در پادکست چیروک شنیدم. نزدیک عید بود و داشتم به سر کار میرفتم. صدای شکستن داستان قبلی را شکستم. موضوع مهمی نبود، اما دلم میخواست همانجا بشینم و از کشف جدید لذت ببرم. کمی از شدت بد انگاری خودم نسبت به ننه سرما خجالت میکشیدم. ننه سرما در این داستان و حالا در ذهن من، دیگر شخصیت منفی نبود، آزار دهنده نبود و گسترش دهنده بدی ها نبود. حالا یک پیر زن مهربان بود و دوست داشتنی، مثل مادربزرگ خودم. اما یک جای داستان هنوز میلنگید. ننه سرما و عمو نوروز هیچوقت به هم نمیرسیدند و داستان میگفت اگر روزی آنها به هم برسند، آن روز پایان جهان بود. این پایان داستان همچنان اذیتم میکرد. پس داستان را برای خودم تغییر دادم و اگر روزی قرار باشد داستان را تعریف کنم اینگونه تعریف میکنم که:
ننه سرما و عمو نوروز عاشق یکدیگر بودند و با یکدیگر زندگی میکردند. در زمانهای قدیم که مثل امروز خبری از این عجایب تکنولوژیک نبود، مردها در پاییز و زمستان برای کار به دیارهای دیگر میرفتند. عمو نوروز هم میرود و ننه سرما در خانه شان مینشیند به انتظار. عمو نوروز که نیست خانه سر جایش است، به دست نن سرما همه چیز مرتب است اما دل ننه سرما تنگ است. گاهی ننه سرما دلتنگ از دوری معشوق، به ایوان خانه می آید و به کوه ها که حالا پوشیده از برف سفیدند نگاه میکند. آهی میکشد از روی دلتنگی و برف ها دانه دانه بر سر مردم پایین کوه میبارد. بچه ها که برف را میبینند، خوشحال و سر مست به کوچه میدوند و بازی میکنند. صدای خنده کودکان که در هوا پر میشود و به گوش ننه سرما میرسد دلش شاد میشود و مینشیند برای خود چای درست میکند و از خاطرات معشوقش کیف میکند. اوضاع عمو نوروز هم همین است. زمستان طولانی است اما عمو نوروز دیگر نمیتواند دوری محبوبش را تحمل کند. پس بار و بندیل را جمع میکند، شال و کلاه میکند و از دیار غربت به سمت خانه حرکت میکند. به خانه که میرسد زمستان زودتر میشود. میبیند ننه سرما نشسته بر روی ایوان، خسته از کارهای خانه خوابش برده است. کنارش مینشیند و گونه ننه سرما را میبوسد. بعد او را بیدار میکند و جشن میگیرند به خاطر کنار هم بودن و هیچوقت دنیایشان تمام نمیشود. از عشق آنها زمین گرما میگیرد و درختان زنده میشوند. پرندگان میخوانند و مردمان پایین کوه شاد میشوند و جشن میگیرند. ننه سرما و عمو نوروز یکدیگر را در آغوش میگیرند و میبوسند. با هم حرف میزنند و میخندند... و مردم و زمین و آسمان و حیات، شاد شاد شاد میشوند.
مگر نه اینکه داستانهای شفاهی، داستانهایی سیال هستند. این داستانی است که ترجیح میدهم برای خودم تعریف کنم و شاید بعدا برای دیگران... و شاید دیگران برای دیگرانی دیگر. ما همه عمو نوروز و ننه سرما هستیم پس میتوانیم داستانهای خودمان را تعریف کنیم و لذت ببریم.