ویرگول
ورودثبت نام
سجاد
سجادیه مهندس کامپیوتر که عاشق کتاب و دنیای هنره
سجاد
سجاد
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

از خاص بودن نترسید!

جدیدا به این فکر میکنم که متفاوت بودن و خاص بودن چقدر خوب و در عین حال سخته. خوبه چون آدمها ممکنه رفتارها و کارای اشتباهی انجام بدن و سخت چون ما به طور معمول به جامعه وابسته ایم و از اون بدتر از طرد شدن از جامعه می هراسیم! انسان وقتی بتونه با وجود ترسش با شجاعت با واقعیتش روبرو بشه و یا وقتی که ترسی از طرد شدن نداشته باشه میتونه آزادانه زندگی کنه و در بند نظر دیگران نباشه. اما این به قدر کافی سخته که خیلی ها نتونن. برای آدم عادی این کار دشواریه که بعد از مدت درازی بخواد اول به خودش شک کنه و بعد جایگزینش رو پیدا کنه و بعدتر تغییری "غیر عادی" در خودش ایجاد کنه. برای همین اغلب ما کارهایی که بقیه انجام میدن رو خیلی راحت میدیم. و کاری که انجام نمیدن رو حتی ممکنه بهش فکر هم نکنیم و اگر حتی فکر هم کردیم احتمالا انجامش نمیدیم. و به نظر من این مشکل اکثر آدم هاست.

آدم وقتی چیز غیر عادی در خودش میبینه اول از همه خودش رو باعث اون میدونه و نه جامعه رو. یعنی آدمها وقتی تفاوت هایی با اکثریت جمع دارن به جای اینکه اول فکر کنن "اونها اشتباهن" میگه "من اشتباهم". و این اشتباهه. یک به این خاطر که آدمها تفاوتشون ویژگیشون و قدرتشونه و در واقع خاصیتشون! دو به خاطر اینکه تفاوت داشتن به معنای اشتباه بودن نیست. سه به این خاطر که جامعه در بیشتر اوقات اقلیت رو موجه نمیدونه. و چهار به خاطر این که احتمال اشتباه جمعی بیشتر از اشتباه فردیه. بذارین یه مثال بزنم.


توی یه تحقیق چند تا میمون رو آوردن دور هم و یه راه پله گذاشتن کنارشون و بالای راه پله هم یه موز گذاشتن. هر کدوم از این میمونا که سعی میکرد به موز برسه در جوابش آب میریختن رو سر همه ی میمونا. بعد از یه مدت هرکی سعی میکرد که از راه پله بالا بره بدون اینکه رو سر کسی آب بریزن بقیه ی میمونا میزدنش و نمیذاشتن بره بالا. بعد از اون کم کم این میمونا رو با میمونای جدیدتری عوض کردن. میمونهای جدید از قضیه خبری نداشتن و سعی میکردن از راه پله بالا برن و هر بار میمونهای قدیمی میگرفتن میزدنشون. بعد از یه مدت میمونهای جدیدی که عادت کرده بودن با میمونهای جدیدتر همین کار رو میکردن و همراه با میمونای قدیمی هر میمیونی که میخواست از راه پله بره بالا رو میزدن. بعد از چند هفته همه ی میمونهای اول با میمونهای جدید تعویض شدن. و به طرز عجیبی میمونهای جدید بدون اینکه دلیلش رو بدونن و بدون اینکه آبی رو سرشون ریخته بشه هر کی میخواست از راه پله بره بالا رو میزدن.


اینجا میمونهای جدید هیچوقت دلیل کارشون رو نمیدونن و فقط از روی عادت و "تاریخ" این کار رو میکنن. این کاریه که رفتار خیلی آدمها رو شبیه میشه. آدمها به طرز فاجعه باری از پرسیدن سوال چرا میترسن و این ترسشون اونها رو در زندون ابدی سه مفهوم مسخره ی "آبرو"، "عرف" و "معمول" نگه میداره.


اگه چیزی ما رو آزاد بده که در جامعه معمولی و معقول تلقی میشه به سختی میتونیم جامعه رو در چشممون مقصر بدونیم و در اکثر اوقات خودمون رو غیر عادی میدونیم و خودمون رو سرزنش میکنیم و نه جامعه رو. مخصوصا وقتی این "معمول" های جامعه ریشه ی تاریخی داشته باشن!

جامعهروانشناسیتوسعه فردی
۲
۰
سجاد
سجاد
یه مهندس کامپیوتر که عاشق کتاب و دنیای هنره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید