خوش گذشت. خیلی خیلی خوش گذشت. زندگی بدون افسردگی طور دیگه ایه. توی این دوره ی کوتاه بدون افسردگی ام درمورد افسردگی یه مقدار چیز یاد گرفتم و میخوام باهاتون به اشتراک بذارم. امیدوارم بتونه براتون مفید باشه. بذارین با داستان خودم شروع کنم.
برای مدت طولانی ای افسردگی مرض اصلی من بود بدون اینکه ازش باخبر باشم. میگفتم "خسته ام دیگه، مگه همیشه خسته نبودم؟". احساس ضعف میکردم و این احساس ضعف رو هم عادی میدونستم. حتی زندگی رو بی معنی میدیدم و میگفتم خب مگه غیر اینه؟ مگه همه ی آدما اینطوری فکر نمیکنن؟ (و واقعا فکر میکردم همه آدمها اینطوری فکر میکنن و اینطوری احساس میکنن)
بعد از مدتی کم کم فهمیدم مریضم و کم کم فهمیدم این مریضی چیکارا میکنه. فکر میکردم میتونم باهاش بجنگم و پیروز بشم. کلی مقاله و فیلم آموزشی در موردش خوندم و دیدم و کلی کارهای جدید کردم تا برش غلبه کنم. اما افسردگی من بزرگتر از اونی بود که بشه باهاش جنگید. اون خود من بود. کل زندگی من رو تحت سلطه داشت و من نمیتونستم با خودم بجنگم. جهنم مطلق بود.
بعد از مدتی تلاش برای غلبه بر افسردگی و امتحان کردن راهکارهای فراوان و شکست خوردن های بسیار زیاد، بالاخره تونستم کمترش کنم. در واقع تونستم باهاش کنار بیام. و چطوری؟ افسردگی کل زندگی من بود و برای اینکه کمترش کنم باید کل زندگیم رو عوض میکردم. بالاخره کردم. بالاخره از سبک زندگی و کل زندگی کسالت بارم دست کشیدم ( دانشگاه رو ول کردم یعنی ) و به کلی کار تازه پرداختم.
دانشگاه رو رها کردم و گفتم حالا وقت زندگیه. و واقعا وقتش بود. همیشه میخواستم کتاب بخونم، فیلم ببینم، برم باشگاه رزمی و درمورد دنیای کامپیوتر ها عمیقتر بشم ولی دانشگاه وقتی برای این کارها برام نمیذاشت. دانشگاه رو ول کردم و شروع کردم کتاب خوندن، فیلم دیدن و مطالعه ی چیزی که دوست دارم. باشگاه ثبت نام کردم، سرگرمی های جدید پیدا کردم و بیش از همیشه برای خودم وقت گذاشتم. و در نتیجه همه چیز بهتر شد. افسردگی با اینکه کامل نرفته بود، اما بهتر شد. (نمیگم دانشگاه رو ول کنید. این صرفا درمورد من ممکنه جواب بده )
چیزی که میخوام بگم درمورد این دوره ی بدون افسردگیه و چیزایی که درمورد این بیماری فهمیدم. چیزهایی که شاید بتونه به یه فرد افسرده کمک کنه. توی این دوران خیلی خیلی خوشحال بودم. قبلا افسردگی داشتم و جهان رو پوچ و بی معنی میدیدم ولی حالا جهان هرچه که هست برام جذابه. دیگه همیشه خسته نیستم. دیگه فکر نمیکنم ضعیفم. دیگه اول هر کاری نمیگم "ولش کن کی حوصله داره". دیگه برای یه کار ساده میتونم وقت زیادی بذارم. دیگه میتونم به جزییات ریز روزمره اهمیت بدم و همه اینها برام سرگرم کننده ان.
افسردگی واقعا یه غوله. غولی که بزرگ جلوه نمیکنه و حتی متوجه حضورش و تاثیر قوی اش نمیشی. این مریضی سطح هورمون ها رو بالا و پایین میبره و نمیذاره به میزانی که باید ترشح بشن و این باعث میشه که هورمون ها و مواد شیمیایی ای که در بدن انسان عادی تولید میشن تولید نشن. اما این غول به تدریج غلبه میکنه و همین روند آرومشه که باعث میشه متوجه تاثیرش نشیم. چون فکر میکنیم همه این احساسات و همه ی این افکار واقعا واقعا مال خودمون هستن و سطح مواد شیمیایی هیچ تاثیری روش ندارن.
ما آدمهای افسرده بعد از افسردگی به یه دوره ی کاملا سلامت نیاز داریم تا جهان رو به شکل کاملا متفاوتی ببینیم و بفهمیم که این جهان در واقع میتونه خیلی جذاب تر بشه و هست. تا بفهمیم تاثیر این بیماری چقدر زیاده. تا بفهمیم که این بیماری تمام زندگیمون، و تمام افکار و احساساتمون رو تحت تاثیر قرار داده و این احساسات و افکار واقعی نیستن. احساس ناامیدی، احساس ناراحتی مداوم، احساس ضعف و بیزاری از دنیا افکار مسموم فردی هستن که افسردگی داره و این سم فقط و فقط افسردگیه.
با خودم فکر کردم شاید صرف اینکه بدونین افسردگی چه بلایی سرتون میاره متوجه غیر طبیعی بودن احساساتتون بشید ( غیر طبیعی منطورم اینه که ناشی از افسردگی هستن ) و سعی کنید باهاش بجنگید. امیدوارم مفید بوده باشه.