www.dr-khademi.com
www.dr-khademi.com
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

رها کن

فیلم "هیولایی صدا میزند" درباره پسری است که همزمان با چند چالش دست و پنجه نرم میکند.

تقریبا هر شب در خواب یک کابوس تکراری را مدام می بیند.

در مدرسه با چند نفر از همکلاسی هایش که او را اذیت میکنند درگیر است.

پدر و مادرش طلاق گرفته‌اند و او از نبود پدر رنج میبرد.

با مادربزرگش که زنی کنترل‌گر است مشکل دارد.

و بزرگترین چالش او، سرطانِ مادرش است.

او به شدت درونگرا است و در جهان درونی خودش غوطه ور است.

به جای درس خواندن ترجیح میدهد که نقاشی کند.

همچنین او کمی خشم و ناراحتی از مادرش دارد،

گویی که مادر کاری کرده است که پسر حاضر نیست ببخشد.

در نزدیکی محل زندگی او درختی کهنسال و بزرگ وجود دارد.

در شبی از شبها، آن درخت تبدیل به یک هیولایی عظیم الجثه میشود و به طرف او میاید.

هیولا به پسربچه میگوید که من سه داستان برای تو تعریف میکنم و تو باید چهارمین داستان را تعریف کنی.

چهارمین داستان، حقیقت توست. حقیقتی که پنهان میکنی!

سه داستانی که هیولا برای او تعریف میکند حامل سه معنای بنیادین از رویدادهای زندگی است.

معنای داستان اول این است که انسانها بطور مطلق نه بد هستند و نه خوب. آدمیان در میانه خوبی‌ها و بدی‌ها زندگی میکنند، بنابراین قضاوت کردن در مورد آنها بسیار سخت و مشکل است.

معنای داستان دوم این است که باور، فوق العاده ارزشمند است. باور؛ نیمی از درمان و شفایِ زخمهاست. باور به آینده و افق پیشِ رو.

معنای داستان سوم این است که بالاخره باید در جایی از زندگی محکم ایستاد و با آنچه ما را به چالش میکشد روبرو شد. زندگی از ما نامرئی بودن و منفعل بودن را نمیخواهد.

در مدت زمانی که هیولا این سه داستان را برای پسربچه تعریف میکند، پسر کم کم یاد میگیرد که از انزوا و گوشه گیری بیرون بیاید. دیگر نامرئی نباشد. از خودش دفاع کند. پدرش را ببخشد و درک کند که او هم مثل سایر انسانها ترکیبی از خوبی‌ها و بدی‌هاست. جلوی کنترل‌گری مادربزرگش بایستد و بالاخره تصمیم بگیرد به زورگویی همکلاسی هایش پایان دهد.

اما در آخر نوبت به بازگو کردنِ داستان خودش میرسد. کابوسِ تکراریِ هر شب او.

درخت که در واقع نمادِ زندگی است (ابن عربی کتابی دارد بنام درخت زندگی که هستی را به درخت تشبیه میکند) از او میخواهد که آنچه را در کابوس‌های شبانه می‌بيند تعریف کند.

او باید با چیزی که از آن فرار میکند روبرو شود.

در انتها بعد از کش مکشی سخت و طاقت فرسا، پسر با آنچه تاکنون انکار میکرده است روبرو میشود.

کابوس او، لحظه مرگ مادرش است.

او دست مادرش را گرفته است و اجازه نمیدهد در پرتگاهی عمیق، سقوط کند و با فریاد از خواب بیدار میشود.

اما در آخر آنچه آشکار میشود آنست که این پسربچه است که دست مادرش را رها میکند تا مادر سقوط کند.

در سکانسی فوق العاده پسر اعتراف میکند که من در کابوسم اجازه میدهم که مادرم بمیرد چون نمیخواهم بیشتر از این رنج ببرد. من میگذارم تا او بمیرد.

درست در لحظه ای که این حقیقت را بازگو میکند، خودِ پسر داخلِ پرتگاه سقوط میکند که در میانه راه، درخت (زندگی) او را نجات میدهد و اجازه نمیدهد به داخل پرتگاه پرتاب شود.

فیلم به ما میگوید که راز داستان چهارم در رها کردن است.

رها کردنِ آن چیزی که دیگر به ما تعلق ندارد.

او برخلاف میل باطنی، مادر را رها میکند.

اینطور میشود که هم خودش هم مادرش آزاد میشوند.

مادر از بند رنج آور بیماری و پسر از رنجِ نپذیرفتنِ آن چیزی که باید بپذیرد.

مادر؛ نماد هر چیزی است که تاریخِ حضورِ آن در سفر زندگی ما به پایان رسیده است.

مادر؛ نماد آن چیزی است که تعلق به آن، اجازه گام نهادن به منزل بعدی سفر را به ما نمیدهد.

فیلم به ما میگوید که رها کردن، بخشی از داستان زندگی است.

رها کردن و عبور کردن هرچند بسیار سخت و تلخ باشد اما میتواند ما را وارد ساحت نو و تازه‌ای از زندگی کند.

پرسش اساسی این است که آیا حاضریم چیزی که دیگر متعلق به ما نیست و چسبیدن به آن ما را دچار خشم و عصبانیت میکند، رها کنیم تا چیزی را بدست آوریم که متعلق به ما و منتظر و مشتاق ماست؟

سکانس انتهایی فیلم تماشایی است...

دکتر منوچهر خادمی

سایت من


دکتر خادمیتحلیل فیلممعنادرمانیخودشناسیسفر زندگی
دکتر منوچهر خادمی (Existential Coach)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید