نقدی بر مجموعهداستانِ «یحیای زایندهرود»
اثر «کیهان خانجانی»
کیهانِ خانجانی را پیشتر با مجموعهداستانِ «سپیدرود، زیرِ سیوسه پل» و رمانِ «بندِ محکومین» میشناسیم. نویسندهای که غالبِ آثارش دارای دو ویژگیِ زبانی است: تاقوارهگی و ایجاز. در مجموعهداستانِ «یحیای زایندهرود» که از نشرِ پیدایش به طبع رسیده، ویژگیِ دومِ زبانی بیشتر به چشم میآید: کار، تراش خورده است. این حجم از تراشخوردگی را میتوانیم به مثابهی یک تندیسِ هنری بپذیریم.
کتابِ یحیای زایندهرود در حجمِ کوچکِ خود، مجسمهی «دروازهی دوزخ» است که «آگوست رودِن» اواخرِ قرنِ نوزدهم ساخته است. یک اثرِ حجیمِ پنج متری که بالای آن مردی(به ظاهر، دانته) موشکافانه به پایین نگاه میکند و نمیکند. نگاه میکند زیرا چشمانش رو به پایین است و نگاه نمیکند، چون میاندیشد. و پایینِ چشمهای آن مرد، جهنم است. انسانها شعله میکشند و صیحه میزنند، امّا نمیمیرند. «بودن یا نبودن» مسالهای این نیست. «مردن یا نمردن» دغدغه این است. کیهانِ خانجانی راویِ آیههای زمینی است. همانطور که در آیههای آسمانی، انسانها نامیرا هستند تا به جهنّم درآیند(وَ اِن مِنکُمْ إِلَّا وَارِدُهَا کَانَ عَلَى رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیّاً: و هیچکس از شما باقی نماند جز آنکه بهدوزخ وارد شود و این، حکمِ حتمیِ پروردگارِ تُست/ سوره مریم. آیه 71) در داستانهای یحیای زایندهرود، شخصیتهای مُرده نامیرا هستند تا در حیاتِ عزیزانشان زندگی کنند. خاک، که مرزِ بارزِ جهانِ مردهگان و زندهگان است، تبدیل به پردهی سَبُکی در طوفان شده است. پردهای که هماره از نسیم شکست میخورد، چگونه میتواند تابِ طوفان داشته باشد؟ دستهای پونه که هیچ تاکید و ظلمتی، نمیتواند پنهانش کند، از اثرِ ادبی بیرون زده است:
«پدر درونِ قبر ایستاده بود. تنگ بود، نمیشد. هرچه میکرد، نمیشد. جنازه در بغلِ پدر تکانی خورد و گوشهی چادرِ سیاه که لکّههایی سیاهتر رویَش خشکیده بود، باز شد و دستی سفید پیدا شد که در سیاهی شب و حیاط و باغچه و چادر، از نورِ فانوس هم انگار سفیدتر بود...»
پونه، ترجمانِ تولدی دیگر از فروغ است:
«...دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد. میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودیِ انگشتانِ جوهریام
تخم خواهند کاشت...»
همانطور که در آیههای آسمانی اعضای بدن شهادت میدهند، دستِ بیرونزدهی پونه از باغچه در آیههای زمینیِ یحیا، شاهدیست که از شهادتِ سپیدی و معصومیّتِ خود دست نمیکشد. دستانِ پونه هنگامی شهادت میدهند که ظلمت فراگیر میشود:
«پدر که بعد از ظهرها میرفت میدانِ چهار پادشاه خرید، از دکهی دوستش که پونه صدایش میزد عمو روزنامهای، روزنامه میگرفت؛ درِ حیاط را که باز میکرد، مادر پشتِ شیشهبند ایستاده بود. منتظر بود هوا تاریک شود و دستِ سفید سبز شود.»
در داستان روشنای یلداشبان، پرده و باد درهم میپیچیند و دروازهی آگوست رودِن گشوده میشود:
«جوانها هر یک گوشهای، تاقباز، دمر، درازکش، تکیهداده، بر خود خمیده، درونِ یک گورِ بزرگِ گورستانِ تازهآبادِ رشت بودند. میانِ آن تنگجا، هر یک به سمتی دست و پاشان رها بود. دستِ یکی بر گردنِ این. پای یکی بر کمرِ دیگری، سرِ یکی بر سینهی آن...»
گویی طوفان در این داستان، پرده را از بن دریده است. بینِ دو جهنم، خطّی نیست؛ مرزی نیست. خاک، دیگر مردهگانش را به خود نمیپذیرد. آنها را پس میزند. مردهگان به ما میخندند، چرا که نمردهاند. چرا که قرار نبوده بمیرند و ما با دستهای خودمان، پیش از رسیدنِ اجل آنها را جوانمرگ کردهایم:
«...لبهاشان آرام به لبخندی کِش آمد، بعد خندیدند، بعد بلند خندیدند؛ بعد ناگاه هایوهویشان بلند شد و صداشان پیچید.»
حتم، صداشان میپیچد درونِ وجدانِ ما و تا پابرجاییِ تاریکی، دست از سرِمان برنمیدارد.
در داستان روضهالشهدا، سیما که بیجهت دخترِ خانمِ خاوری! نیست، و بیجهت نامش سیما! نیست، دستبسته به درونِ جهنمِ رودِن سُر میخورد:
«خندان، با موهای دماسبی، با پیرهنی قرمز، با چینی روی سینه و با چینی روی زانوها. دختر مینشیند و پیش از نشستن، پشتِ دامنِ پیرهن را به زیرِ پاها میسُراند. میانِ جلوِ دامن را بینِ پاها سفت میکند. بعد دو دست را پشتِ کمر میگذارد، گویی دستها را بسته باشند؛ حتماً یعنی که بزرگ شده است و نمیترسد و نیازی به گرفتنِ دو سوی سُرسُره ندارد. بعد خندهای و لحظهی سُریدن، جیغی، که هرچه به زیر و زیرتر میآید، بلند و بلندتر میشود. سُر میخورد و صدایش میانِ پارک میپیچد، میانِ درختها. حالا بر سُرسُره خون است، از بالا تا به زیر. خونِ دلمهبسته لخته لخته لخته کِش میآید...»
و صورتِ نوزاد در داستانِ یحیایِ زایندهرود، در نازکیِ پرده، بی بود و نبودِ طوفان، بیرون میزند:
«... درِ جعبه را که خواستم ببندم، هوایی شدم ببینمش. نگاه بکنم، نکنم، بکنم، نکنم؟ روش را کنار زدم. چقدر سفید بود. انگار صورتش زیرِ نورِ شمعدان بود. بغض کردم.»
به یاد سپانلو که نوشت یحیا نامِ تمامیِ مردهگان است، داستانِ یحیای زایندهرود در پایانِ کتاب آمده تا تجمیعِ مرگهای این مجموعهداستان باشد. یحیا، پیش از آنکه به دستِ ما کشته شود، مُرده است. یحیا، مانندِ پونه جوان نشده که بمیرد و داغ به دل پدر و مادرش بگذارد. دانشجو نشده که مانندِ سیما دستبسته، پایِ تیرک را با خونش آبیاری کند. یا مانندِ علی راهیِ جبهه نشده که شهید بشود، یا هزارجور مرگ و میرِ دیگر. یحیا به تنهایی، همان هزارجور مرگ و میرِ دیگر است و تمامِ مرگهای این مجموعهداستان را روی شانههای نوزادیِ خود حمل میکند.
اسماعیل سالاری