انگار هرچه پیشتر میروم عمیقتر و زیباتر و حسبرانگیزتر میشود. جای دیالوگهای فلسفی را تصاویر و موسیقی و سادگی میگیرند، بیکه از عمق اندیشه کاسته شود. زندگی جریان دارد و این جریان به اَشکال شکوهمندی درمیآید. فرمان ششم موسی بازداری انسان نسبت به امر زِناست، اما مانند فرامین پیشین نگاه کیشلوفسکی به این پدیده سنتی نیست و حتی شاید گفت ساختارشکنانه نیز هست. انگار کیشلوفسکی هرکجا به «عشق» حقیقی میرسد، میتواند عالم ملکوت را به تفکرِ بیشتر وادارد. انگار امرِ عاشقانه آنچنان پاک است که هیچ فرمانی نمیتواند آلایشش را محکوم کند.
تومِک پسر نوزدهسالهایست که عاشق زن آپارتمان روبهرویی شده است و یک سالِ تمام با دوربین او را از پنجره میپاید. زن، هنرمند است و ارتباطات آزادانه و جنسی متنوعی دارد. تومِک با هوش سرشارش، در آن یک سال از هر خدعه و نیرنگی برای نزدیک شدن به زن استفاده میکند. چه در لباس مامور پست، یا در لباس شیرفروش که هر روز صبحِ خیلی زود شیشهشیری تحویل زن بدهد و برای چندلحظه هم که شده او را از نزدیک ببیند. تا جایی که زن بالاخره مچ تومک را پشت در آپارتمانش میگیرد:
- بهم بگو چرا مرتب من رو دنبال میکنی؟
- چون دوستت دارم.
زن میخندد.
- راست میگم.
- از من چی میخوای؟
- نمیدونم.
- میخوای من رو ببوسی؟
- نه.
- یا اینکه شاید... میخوای بیای و با من عشقبازی کنی؟
- نه
- پس چی میخوای؟
- هیچی.
زن متعجب و عمیق میشود.
- هیچی؟
- هیچی.
پسر به سمت راهپله میرود، کمی مکث میکند و بازمیگردد و با امید و لبخند به زن میگوید: «میخوای بریم کافیشاپ برات بستنی بخرم؟»
این دیالوگ در عین سادگی، یکی از زیباترین و معصومانهترین عاشقانههاییست که شنیدهام. عشقِ تومک نه به خواستِ بوسه یا همآغوشی، که به شکل مهمان کردنِ معشوق با یک بستنی تداعی میشود و من میتوانم مدتهای مدید به این خواستِ ساده بیندیشم. یا اگر روزگاری کسی پرسید: «عشق یعنی چه؟» بگویم: «یک بستنی دونفره در کافیشاپ.»
و در اینجا سکانسِ کوتاه و جنونآمیز در محوطه شکل میگیرد. تومک با گاری شیشههای شیر در پیادهروهای بین آپارتمانها میدود. انگار عشق، تداعیِ زیبایش را به رگ و پیهای تومک تزریق کرده. میدود و گاری شیرها را به دنبال خود میکِشد. فرشتهی مرگ یا ملکِ نظارهگر در محوطه با لباسی سفید و چمدانی در دست، در حرکت است. در یک لحظه نزدیک است تومک با گاریِ شیشهشیرها به فرشته سفیدپوش برخورد کند اما راهش را تغییر میدهد و عذرخواهی میکند. فرشتهی نظارهگر برای اولینبار در این شش قسمت میخندد. خندیدن او بهشکل ناخودآگاه مرا از اندیشهی مرگ مصون میدارد. آرام میشوم. آرامشی که حتی پس از رگزنیِ تومک در وجودم ادامه دارد.
بخش ششم قرار است دربارهی زشتیِ امرِ زِنا باشد، اما شناختی که کیشلوفسکی همواره در فلیمهایش نسبت به شخصیتها میدهد، انگار اجازهی صدور فرامین را از موسی سلب میکند. کیشلوفسکی، قاعدههای ثابتِ دینی را در احساسات رقیقِ آدمی نسبی میکند. انگار هر حکمِ قطعی، در شدت احساس انسانی مذاب میشود، حل میشود و تفکر اومانیستی جای اندیشهی ایدئولوژیک را پُر میکند.
اسماعیل سالاری