دیروز که از خستگی کار و جاده بهخانه واگشتم، کنارِ در ورودی آپارتمان روی جاکفشی یک بستهی پستی دیدم. آدرس فرستنده؟ خوزستان، شوشدانیال... چهقدر این نقطه از جهان را دوست دارم. با اینکه تا به حال حتی یکبار پایم را به آن شهر نگذاشتهام اما برای دوست داشتن یکشهر نیازی نیست آدمی آنجا باشد. بودنِ یک عزیز، یک دوست، یک نشان از زیبایی زندگی در آنجا کافیست تا همچو زادگاهت دوستش بداری، شاید بیشترک. بسته را بهسرعت باز کردم. یادداشتی روی بسته بود. یاداشتی که با دقت روی یک جلد قهوهای و محکم، صحافی شده بود:
شرمان عزیز سلام (اینجا نقطهویرگول گذاشته بود. خیلی هم دقت کرده بود و من هم که بیماریِ ویرایش گرفتهام دارم کمکم مانند همینگوی علامتها را با صدای بلند میخوانم.) از آخرینباری که متنی برای دوستی نوشتم سالها میگذره(نقطه نگذاشته) مطمئن نیستم این شبیه نامه بشه (شکلک دیوانه!) این چهار قطعه خیلی با ارزشن از نظر معنوی برای من(ویرگول) چون حامل بخشی از تاریخ این سرزمین هستن و هم یکی از اونها (شیر بالدار) کار دست یکی از هنرمندای شهرمون(روی هی هنرمند ضمه گذاشته، انگار که جور دیگری هم میشود خواند: بازگشت شکلک دیوانه!) خیلی فکر کردم چی برات بفرستم دیدم داستان تاریخی مینویسی و تاریخ هم میفهمی و ایرانو دوست داری. تقدیم میکنم به تو چون مطمئنم بهتر از من ارزش این قطعهها(ها را شعلهکشان نوشته که خیلی دوست دارم) رو درک میکنی و امیدوارم خوشت بیاد... و زیرش امضا زده به نام «ناجی سواری»
به قطعهی بزرگتر چشم میدزوم. شیر بالدار که سهتکه بوده و حالا ترمیم شده و من چهقدر ترَکها و شکستگیهایش را دوست میدارم. یعنی او این را از پیش میدانسته که من چین و چروکهای چهرهی آدمها را آنقدر دوست میدارم که میتوانم ساعتها بهشان فکر کنم یا به خطوطشان خیره شوم؟ این شیر بالدار مانند ترَکهای دست کارگران است. مانند دست پدرم، هر وقت که از باغِ چای برمیگردد.
قطعهی دوم طوسیرنگ است و چندپر گلِ حکشده دارد، یا شاید خورشیدکی از یک نقشبرجستهی بزرگتر باشد. بیگمان قرنها پیش پادشاهی و ملکهای روی آن دست میکشیدهاند. با خودم گفتم: «دیدی؟ آنقدر داستانِ تاریخی نوشتی تا تاریخ خودش آمد به خانهات... آنهم با دست مامور پست.» بعد خندهام گرفت. گفتم: «پسر تو چه دلی داری. نترسیدی زیرخاکیها را با پست بفرستی؟» ای دل غافل که سهم ما از دوست، دیوانگی بود.
قطعهی سوم سنگٍ خاکیرنگیست که صورت یک انسان رویش حک شده. خوش دارم تصور کنم این سنگنگاره مال معشوقهی پادشاه شوش بوده، چرا که شباهت زیادی دارد به نقشبرجستهای که فرهاد عاشق روی کوههای بیستون از شیرین حک کرده است، و حالا عشاق تاریخی هم خودشان را با پست به خانهی من کشاندهاند.
قطعهی چهارم انگار تکهای از یک ابزارِ سنگی است. به اندازهی دو بند انگشت، صاف و تا حدودی صیقلخورده که سوراخی در یکطرفش دارد.
ناجی عزیز
بازگشت به نامهات:
«از دیروز من حاملِ بار تاریخ هستم (نقطه) همانطور که خودت با وسواس این قطعات ارزشمند را با فوم بستهبندی کرده بودی و شاید لحظهای پیش از ارسال روی سر آنها دست کشیده بودی (ویرگول) منهم چنین کردم (نقطه) آدم چه میداند (ویرگول) ممکن است روزی در زندگیاش فرا برسد که بتواند تاریخِ این مملکت را داخلِ کشوی تختش پنهان کند تا از دست اغیار در امان باشد (نقطه) البته اگر از دست من و تو در امان بماند از دست اجانب هم میماند (نقطه سر خط)
ناجی عزیز میدانی (علامت سوال) من تمام تکّهسنگهای تاریخی را بخشی از تختهسنگِ بزرگِ سیزیف میدانم (نقطه) جایی که استفان لاکنر دربارهی ما (سیزیفهای مدرن) مینویسد «این روزها سیزیف تکهسنگ ریزی را که روزگاری صخرهای بود به همراه قرصهای مُسَکّن و کارتهای اعتباریاش در کیفی میگذارد و با خود میبرد. صبح سوار آسانسور میشود و به طبقه بیست و هشتم ساختمان دفترش میرود که محل مجازاتش به حساب میآید. و بعد از ظهرها دوباره به پایین بر میگردد...»
ناجی عزیز (ویرگول) از تو ممنونم که بدون اجازه در آپارتمانم را باز کردهای و اینهمه شخصیت تاریخی را درون اتاق خوابم ریختهای (نقطه) منتظرم باش (نقطه) با قلمموهای آلمانی به دیدارت خواهم آمد (نقطهویرگول) شاید به همراه ژنرالِ سارق با چتری سفید.
بیست و هشتم شهریور هزار و سیصد و نود و نه
اسماعیل سالاری