دیشب که برای همراهی بابا به بیمارستان گلسار میآمدم، نگاه عمیقی به کتابهای کتابخانهام انداختم. اول خواستم رمان تنِ تنهایی را بردارم اما بهجایش سایههای غار را برداشتم. در آخرین لحظه منصرف شدم و بین رمانهای خارجی دید زدم. رمان "نزدیکی" از نویسندهی پاکستانی، حنیف قریشی را یادم نیست چهزمانی خریدهام.
در صفحهی پیش از شروع، نظر مطبوعات را دربارهی رمان نوشتهاند. به روایت "میل آن ساندی" این رمان یکی از ظریفترین و دردناکترین داستانهایی است که تا کنون دربارهی احساسات درونی و ذهنیات یک مرد نوشته شده. آن هم با دیالوگهای کوبنده و متفاوت.
"آبزرور" نوشته است: اگر بنا به گفتهی جان آپدایک، وظیفهی نویسنده بیان چیزی باشد که فکر میکند درست است، قریشی در این مورد کاملاً موفق عمل کرده. روراستی او با خودش تکاندهنده است.
"ایندیپندنت" هم یک نظر سرسری و کلی نوشته است تا چیزی نوشته باشد.
فکر کردم به یک دنیای متفاوت نیاز دارم که از دنیای خودم خلاصم کند. همین رمان را برداشتم و در ساکدستیام گذاشتم، با چندتکه نان برای زمان مبادا. آخر شب هوس کردم به خواندن اما دو صفحهی اول بهوحشتم انداخت. نهاینکه شروع ترسناکی داشته باشد، کپی زندگی ناکوک خودم بود و حس کردم نمیتوانم بیش از همین دوصفحه را بخوانم.
رمان یک ورودی ضربهای داشت:
"امشب، غمگینترین شب زندگی من است، چون میخواهم بروم و قرار نیست برگردم. فردا صبح درست وقتی که زنم، که شش سال با او زندگی کردهام، با دوچرخهاش برود سر کار و بچههایمان برای توپبازی بروند پارک، خرت و پرتهایم را میریزم توی یک ساک و از خانه میزنم بیرون..."
آیا این رمان دربارهی رویاها و کابوسهای خودم نیست؟ چندبار خواستهام ساکم را بردارم و بیخبر از این زندگی بروم؟ مانند یک خائن یا مردی که شرفش را در سایش زندگی از دست داده است. کتاب را با ترس گذاشتم کنار. صبح آفتابنزده پرستار آمد و قند خون بابا را سنجید. قندش باز بالای سیصد بود. یک انسولین تزریق کرد. بعد صبحانه برایش آوردند. دوسه کف دست نان لواش و پنیر و دوتا خرما و یک لیوان آبجوش. من هم قرصم را خوردم و یک استکان چای رویش. از شب قبل سیگار نکشیده بودم. عادت دارم یکی ناشتا دود کنم. ساعت ۶ صبح بود. خیابان جلوی بیمارستان گلسار خلوت و آسمان گرفته و تاریک. کنار کیوسک روزنامهای یکنخ آتش زدم و دود به سینه دادم. بالا که رفتم بابا گفت کجا بودی؟ دروغکی گفتم در همین طبقه میچرخیدم. نمیداند سیگار میکشم. خودم را گول میزنم. میداند و به روی خودش نمیآورد و اجازه میدهد اینطور راحت دروغ بگویم. من و بابا همیشه اینطور خودمان را تطهیر میکنیم، چون خیلی چیزها هست که من از او میدانم و بهروی خودم نمیآورم. ما بههم فرصت نقش بازیکردن میدهیم و اینطور میتوانیم چهرهی حقیقی یکدیگر را عاشقانه دوست بداریم. اما یکجایی آدم از نقش بازی کردن خسته میشود و میخواهد بزند زیر همهچیز و خلاص.
بابا روی تخت نشست به خواندن مبحث ۱۹ مقررات ملی ساختمان. من هم با ترس رمان را گشودم و شروع کردم به خواندن. چندصفحه اول را که خواندم ترسم ریخت و حس لذتی عجیب زیر پوستم دوید. دیدم این نویسندهی پاکستانی داستان واقعی مرا نوشته است. راوی او همان حسهایی را دارد که من سالها داشتهام و در زندگی مشترکش همانقدر حس تنهایی میکند که من میکنم. حتی همسر راوی همانگونه است که همسر خودم. و آن حس پوچانگاری جهان برای خوابیدن و سکوت.
کتاب بیش از حد انتظار عمیق بود و مرا در خلسهی خودش فرو برد. نتوانستم زمینش بگذارم. هی چای نوشیدم و خواندم. هی خواندم و چای نوشیدم تا ظهر تمامش کردم. مدتها بود اینطور کتاب نخوانده بودم. دلم خواست مدتی مریض باشم در بیمارستان، یا مجرم باشم در زندان، و بنشینم و یک دل سیر کتاب بخوانم و یک دل سیر بنویسم. در جامعهای که حتی برای روانشناسات "نویسندگی" شغل محسوب نمیشود، استوار ماندن برای یک هدف خیلی دشوار است.
این یادداشت قرار بود دربارهی رمان "نزدیکی" حنیف قریشی باشد اما بیشتر دربارهی خودم بود. فرقی هم ندارد. دربارهی این رمان چه باید بگویم؟ اگر میخواهید با من و زندگیام آشنا شوید این رمان را بخوانید؟
اسماعیل سالاری
شانزدهم مهرماه هزار و چهارصد و دو