تمام ماجرا از فیلم «سفر به سیترا» شروع شد. آنجلوپلوس همیشه زخم خودش را به پی و ریشههای روانم میزند. اینبار هم زد. مانند زمانی که مجسمهی سفید و غولآسای لنین در فیلم «نگاه خیرهی اولیس» روی کشتی باری سرگردان بود. یک سکانس بلند از خیرگی چشمهای سفید. یک پلانسکانس طولانی از خیرگیِ تاریخ. انگار چشمان لنین توخالی بودند و جهان در نگاهش خیلی پست و گندیده بود.
من میتوانستم خودم را در حدقهی چشمان مهیبِ مجسمهاش ببینم. انگار گچی بود، اما گچ گرم است، لنینِ غولآسای خفته سرد بود، خیلی سرد. و آنجلوپلوس آنقدر سکانس را طولانی کرد که فاجعه در مغزم تمدید شد. پس از آن فیلم، دیگر نمیتوانستم یک نویسنده باشم که تاریخ کمونیست را از دریچهی مقالات لنین میخواند. من کمونیست شوروی را در چشمهای سفید او دیدم و پس از آن آدمی دیگر شدم.
فیلم «سفر به سیترا» هرگز تمام نشد. یعنی قرار بود یک شب، دو ساعت و ربع بنشینم پایش و تمامش کنم، اما در یک سکانس زانوهایم را در آغوشم جمع کردم، مانند یک جنین، نشستم زار گریستم. هیچکس در خانه نبود. شب بود و تنهایی امان نمیداد. چراغها خاموش بودند و زانوبهبغل چشمانم را دوخته بودم به نور کمرنگ تصویر. پدر از تبعید بازگشته بود، با کِشتی. و چه عجیب است که یک کشتی به آن عظمت بایستد و فقط یک پدر از آن پیاده بشود. فرزندان تصورات خودشان را ازو داشتند. گمان میکردند بلندقامتتر باشد یا اَشکال زیباتری که در تخیلشان ساخته بودند. اما پدر شباهتی به تصورات فرزندان نداشت. پدر تنها بود و تنها ماند با سازی در دست، و من همانجا تصویر را نگهداشتم و زارزار گریستم. این وسواس را تنها میتوان در داستان «آگراندیسمان» از «خولیو کورتاسار» سراغ گرفت.
حالا چند شب از آن ماجرا گذشته و من به هر چیزی زل میزنم گریهام میگیرد. به هرچه زل هم نمیزنم گریهام میگیرد. اصلاً نمیدانم کی هستم و اینبار مساله خیلی جدیتر بهنظر میرسد. پدر تنهاست. پدر از تبعید بازگشته. پدر با یک ساز در عرشهی کِشتی ایستاده. فرزندان به پیشواز آمدهاند اما نه آنها پدر را میشناسند و نه پدر آنها را. پس از این آنجلوپلوس باید با چنین پدری چهکار کند؟ این سوالی بود که حین اشکریختن از خودم پرسیدم. آنجلوپلوس سکانسی را ساخت که پدر به قبرستان برود و من در هماننقطه فیلم را متوقف کردم. فقط نیم ساعت از فیلم گذشته بود و تاب بیش از آن را نداشتم. فیلم برای من تمام شد. پس از این چه میخواهد بگوید؟ قبرستان یعنی از زندگان انتظاری نیست. خاطرات را باید با مردگان تمدید کرد و این کاری بود که پدر میخواست بکند. خوب است آدمی همهچیز را در اوج بهپایان برساند. من جرات این را داشتم که این فیلم را نیمساعته به پایان برسانم و بعد تا مدتها بنشینم و برای همان نیم ساعت اشک بریزم.
اسماعیل سالاری