یک هفتهای میشود که از دیدن بخش هفتم میگذرد و تا امروز هربار تلاش کردهام چیزکی برای این قسمت بنویسم، دست و دلم به نوشتن نرفته است. نه اینکه حس نوشتن نداشته باشم، داشتم و بیش از هر بخش دیگر هم داشتم، اما تا میآمدم اولین جمله را بنویسم بغض گلویم را میفشرد.
بخش هفتم، دشوارترین بخش بین تمامی بخشها بود. دشوار از بابت تنهاییِ سنگینی که روی قلب آدمی فشار میآورد و این سنگینی جوری نیست که بشود در مدت چند روز ازش خلاصی یافت. فرمان هفتم موسی این است: «دزدی مکن» اما ایدهی این سرقت نابههنجار و متفاوت است. موضوع دربارهی سرقتِ وجودی است که از بطن تو درآمده. چیزی که باید مال خودت باشد، یعنی تکهای از توست که نمیتوانی از خودت جدا ببینیاش اما چند سالیست که دیگری به حکم قانون و شناسنامه از تو دریغش کرده، و آن دیگری هم غریبه نیست، مادرِ خودِ توست. مگر میشود کسی فرزندِ خودش را از مادربزرگ بدزدد؟
نمیتوانم از این قسمت به راحتی بگذرم. یک هفته ذهنم را به خود مشغول داشته و انگار کیشلوفسکی دارد تاریخ یهود و سرزمین کنعان را روی شخصیتِ دخترِ این ماجرا تا میزند. سرقتِ همخون از همخون. سرقتِ مادر از فرزند. تمامِ این نشانهها مرا به یاد ارض موعود میاندازد. در تمام این بخشهایی که گذشت گمان میکردم کیشلوفسکی فقط تکلیف مخاطب را روشن نمیکند، اما بعد از دیدن بخش هفتم به این ایده میاندیشم که آیا میشود اثری قطعی دربارهی عدم قطعیت تولید کرد؟ و آیا این کُرهی سبزآبی بیش از این تاریخ تلخی که بر او رفته است، تاب قطعیت جدیدی را دارد؟
فرمان هفتم بر مبنای تملک استوار است، حال آنکه دشوار بتوان تعریفی برای مالکیت در نظر آورد. الکساندر دوما در «کنتِ مونتکریستو» گفتگویی دارد بین پدری مخالف حکومت که توسط پسرش(که در حکومت جدید قاضی است) محاکمه میشود. پسر به پدر میگوید: «تو خائنی.»
پدر پاسخ میدهد: «مبنای خیانت زمان است.»
در زمان حکومت ناپلئون، پدر نه تنها خائن نبود بلکه جزو خادمین کشور به حساب میآمد. اما زمان و زمانه حکومت را جوری دستخوش تغییر کرده بود که همان افعالِ خادمانه، خائنانه محسوب میشد. این قطعه از الکساندر دوما مرا یاد یاد برشی از اشعار ظلالله «براهنی» نیز میاندازد:
«... من حروفچین هستم
سه سال زندهباد شاه چیده بودم
شش روز پیش تصمیم گرفتم بچینم، زنده باد آزادی!
پنج روز پیش گرفتندم
از هر ساعت یک ناخنم را میکشیدند
من چهل ناخن دارم
بیست تایش متعلق به دست و پایم
و بیست تایش متعلق به دست و پایم، در مغزم...»
و حالا گمان میکنم نه تنها وفاداری و خیانت، بلکه مالکیت هم بر مبنای زمان تعریف میشود، و عشق؟ عشق چگونه مالکیتی میتواند باشد و چهطور میتوان وفاداری و خیانتش را در این ابعاد تعریف کرد؟
یادداشتِ این بخش درهمبرهم و آلفته شد. به قول مولانا:
«پراکنده بخواهم گفت امروز
چه گوید مردِ درهم جز که درهم؟»
اسماعیل سالاری