یادداشتی کوتاه بر اولین قسمت از دهفرمان کیشلوفسکی
ده فرمان (Dekalog) اثر کارگردان لهستانی کریستوف کیشلوفسکی فیلمی دهگانه است که در سال ۱۹۸۹ به نمایش عمومی درآمد. کیشلوفسکی فیلمنامهی این مجموعه را با مشارکت کشیشتف پیسیویچ به نگارش درآورد. این مجموعه شامل ده قسمت یکساعته برگرفته از ده فرمان موسی است. هر قسمت از مجموعه موقعیت شخصیتهایی در لهستان امروزی را در مواجهه با یک یا چند موضوع اخلاقی یا معنوی مورد کاوش قرار میدهد و به بازتاب آن فرامین موسی در زندگی روزمره میپردازد.
دیشب بعد از سالها دوباره سراغ کیشلوفسکی رفتم تا دهگانهای را که مدتهای مدید در ذهن داشتم ببینم. قسمت اول «من خدا هستم، پروردگار تو. هیچکس را جز من خدای خود مدان.» تلخ و غریب بود. نه از این بابت که فرمان اول میبایست به شکست انسان به بندگی خداوند منجر شود، از این حیث که به زعم من این خداست که دارد شکستی بزرگ و عاطفی را برای خودش رقم میزند. از یکسو شخصیتِ پسرک (پاول) خیلی معصوم و در دل ماندنیست و از طرفی کریستوف در این فیلم پدری بهغایت لایق تصویر شده است. در سویهی سوم مردی قرار دارد که از سکانس ابتدایی به شکل حزنانگیزی کنار دریاچهی یخی نشسته است. این مرد برای من تداعیگر فرشتهی مرگ است. این یک تلقّی شخصیست. فرشتهای که انگار از سوی خداوند فرمان دارد تا امری دردناک انجام دهد. فرشتهی مرگ کنار دریاچهی یخی آتش روشن کرده و بیکلامی در اندوه خود غوطهور است. فرشتهها میبایست ارادهی خداوند را تحقق بخشند، اما چشمان شرربار و ماتمزای او چه میخواهند بگویند؟ خداوند قهار است؟ میتواند قوانین طبیعتِ خودش را نقض کند؟ به عبارت بهتر خداوند میتواند هر غلطی دلش خواست انجام دهد تا بشر را به این نتیجهی محتوم برساند که: «رییس منم، و تو هیچ توانی برای مقابله نداری.» حالا این روش میتواند گرفتن جان زیباترین، باهوشترین و شیرینترین پسربچهی سینما باشد و شکستن کمر پدری که استاد دانشگاه است و به وجود خداوند ایمان ندارد. مردی که خداوند تنها با چشمپوشی از ایمانش، میتواند او را لایق بهترین مقام در نگهداری و تربیت فرزند بداند. خداوند میتواند بهجای آن امتحان زجرآور دست کریستف را بالا بگیرد و به فرشتگانش نشان بدهد و بگوید: «ببینید این همان بشری است که آفریدم. به آفریدهام افتخار میکنم.» اما خداوند ناشیانه بازی را به یک کودک معصوم و پدر بینظیرش میبازد.
باز هم نام بخش اول فیلم را که فرمان اصلی موسیست به خود یادآور میشوم تا به موازات این نام، سکانسها را مرور کنم: «من خدا هستم، پروردگار تو. هیچکس را جز من خدای خود مدان.» جبر و خودپرستی این فرمان را میتوان در نیمهی دوم فیلم مشاهده کرد. محاسبات پدر طبق قوانین طبیعت درست است. طبق محاسباتِ کامپیوتریِ پدر، دمای هوا آنقدری هست که یک نفر با سهبرابر وزن پسربچه روی یخ، پاتیناژ بازی کند، اما به همان دلیلِ بیدلیلی که شیشهی جوهرِ پدر روی میز میشکند، یخها زیر پای پسرک فرو میریزند و فاجعه شکل میگیرد. در سکانسهای انتهایی، مردِ کنارِ دریاچه دیگر نیست. فرشتهی مرگ عزیمت کرده و تنها گُل نارنجی آتش کوچکش باقی مانده. هنگامیکه ماموران آتشنشانی جسدهای یخی و کوچک بچهها را از دریاچه بیرون میکشند، تمامی مردم در برابر عظمت خداوند کرنش میکنند و از عجز بر روی زانو مینشینند، بهجز کریستفِ پدر که خودش را به کلیسا میرساند و بساط شمعهای مقدس را برهم میریزد.
در سکانسی بینظیر دوربین کلوزآپ روی بوم نقاشی مریم مقدس میایستد. اشک شمعها آرام و سفید روی بوم میچکند. روی گونه و زیر چشم مریم مقدس. برای من در این فیلم انسان شکست نخورده، این بارگاه الهی است که با قدرت مطلق خود شکست عاطفی بزرگی متحمل شده است.
اسماعیل سالاری