smaeil.salary
smaeil.salary
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

منِ شیخ و آقا سید و باباطاهر

قدیم‌ترها می‌گفتند «چرخش روزگار» یا «چرخ گردون»، حالا می‌گویند «سرنوشت.»

هر کدام از این‌ها خلاصه دستی داشتند در آن شب که من و آقا سید را در رستورانِ هتل ولایت، تک و تنها روبه‌روی هم نشاندند. آقا سید را چندسالی‌ست که می‌شناسم. از آن مدل شناس‌ها که آدم می‌گوید سلام، و علیک پس می‌گیرد. یا چیزکی می‌گوید و چیزکی می‌شنود. اما خب آن شب آقا سید به گمانم دلش گرفته بود و به‌ظاهر کسی جز من توی هتل نبود که به حرف‌هاش گوش بدهد. شام مرا کشید و گذاشت روی میز، و بعد برای خودش کشید و گذاشت روبه‌رویم. کسی انگار بهش چیزهایی گفته بود که نشست به درددل. گفت «شیخ، شنیدم که اهل شعری.»

همیشه مرا «شیخ» خطاب می‌کند و من نه تا به حال اعتراضی کرده‌ام و نه حتی چهره‌ام را جوری نشان داده‌ام که شیخ نباشم. چه ایرادی دارد؟ و اصلاً چرا باید آدم حقیقت را به فرق سر آدم‌ها بکوبد؟ اگر آقا سید توی تصوراتش مرا شیخ می‌داند، یا ریش بلندم برایش این حس و حال را تداعی را می‌سازد، می‌گذارم آن تصویر برایش باقی بماند.

جواب می‌دهم: «ها آقاسید، فیلت یاد هندوستان کرده.»

می‌خندد. چشمان خیلی روشنی دارد. صورتش خیلی معصوم است، انگار هیچ زشتی، توی زندگی‌اش نبوده. می‌گوید: «یک‌زمانی مشهد بودم، خیلی شعر می‌سرودم، اما از وقتی اومدم قم، انگار چشمه‌ی شعرم خشکید. حالا هرکاری می‌کنم نمی‌تونم شعر بنویسم.»

دست از غذا خوردن کشیدم و گفتم: «آقاسید شعرهات رو حفظی؟»

ذوق توی چشمانش دوید. گفت: «شیخ‌جان، یه روز رفته بودم حرم امام رضا، دیدم زن‌ها بی‌حجابن، مردها رعایت نمی‌کنن. نتونستم این گناه رو تاب بیارم، از حرم زدم بیرون و یه شعر سرودم.»

گفتم: «برام بخونش. دوست دارم بشنوم.»

لبخند زد و شروع کرد به خواندن. مضمون شعر همانی بود که می‌گفت. دلش از معصیت آدم‌ها به درد آمده بود و داشت خدا را صدا می‌زد. توی دلم می‌گفتم: «حس‌هاش واقعی هستن. ریا نمی‌کنه. واژه‌هاش واقعاً درد می‌کشن.»

اما شعرش یک‌دست نبود. چندبیتی به غزل می‌زد و بعد تبدیل به مثنوی می‌شد و باز یک چیزهای قمر در عقربی از فرم شکل می‌گرفت، اما مضمون همان بود که دلش را رنجانده بود.

گفتم: «آقا سید، حس و حال قشنگی داری، اما چرا شاعری رو ادامه ندادی؟»

گفت: «چند سال پیش یه مداح معروف اومد هتل، یکی از شعرهام رو براش خوندم. بهم گفت این‌ها چی هستن که نوشتی؟ این که شعر نیست. و من شاعری رو گذاشتم کنار.»

گفتم: «بی‌خود کرده اون مداح. شما شاعر خیلی خوبی هستی، فقط باید کمی روی وزن و قافیه کار کنی.»

غمگین شد و گفت: «من که این‌ها رو بلد نیستم.»

گفتم: «کاری نداره که. از باباطاهر و خیام شروع می‌کنیم. شب‌هایی که هتل هستم میام پیش‌تون باهم شعر بخونیم.»

زل زدم به چشمان روشنش تا برق ذوق را ببینم.

برایش خواندم:

«دلی دیرُم چو مرغِ پاشکسته: مفاعیلُن مفاعیلُن فعولُن

چو کشتی بر لبِ دریا نشسته: مفاعیلُن مفاعیلُن فعولُن

همه گویند طاهر تار بنواز: مفاعیلُن مفاعیلُن فعولُن

صدا چون می‌دهد تارِ شکسته: مفاعیلُن مفاعیلُن فعولُن.»

بین هر کدام از وزن‌ها ذوقِ قشنگی می‌کرد و چشم‌هاش برق می‌زدند.

یادم افتاد به جزوه سهیل. توی دلم به سهیل مرحبا گفتم. آدم هردانه گندمی توی دنیا بکارد، یک‌جایی بالاخره نانش را می‌خورد.

به آقا سید گفتم: «یه جزوه براتون میارم که اوزان عروضی رو بهتر یاد بگیرید. باباطاهر و خیام و حافظ میارم، باهم شب‌ها می‌شینیم شعر می‌خونیم.»

پرسیدم: «آقا سید اهل کجایی؟»

گفت: «لرستان، بروجرد.»

دوباره گفتم: «بی‌خود کرده اون مداحه. آدم توی لرستان شاعر به دنیا میاد.»

با قاشق و چنگال بازی می‌کرد. به غذایش لب نزده بود. داشت می‌خندید. دلش می‌خواست برای خدای خودش شعر بنویسد.


اسماعیل سالاری

داستانباباطاهرنویسندگیاسماعیل سالاریکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید