smaeil.salary
smaeil.salary
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

مکان‌نگاری معبد هندوها در بندرعباس

معبد هندوهای بندرعباس
معبد هندوهای بندرعباس




امروز تصویری دیدم از «معبد هندوها» در بندرعباس، و یادت کردم. گفته بودی یک بوته‌ی بزرگ در حیاطش دارد که گل‌های صورتی می‌دهد. چهار پله و بعد یک بنای نُقلی. ایوانک و گنبدی با قپّه‌هایی به سبک معماری هندی. همین چیزهای کوچک است که آدم‌ها را به گذشته و دوستانش پیوند می‌زند. یک تصویر هم می‌تواند آدم را پای نوشتنِ یک نامه بنشاند، وگرنه خودت خوب می‌دانی که من سال‌هاست نامه‌نویسی را بوسیده‌ام، کنار گذاشته‌ام. نه که من این‌طور بخواهم. هنوز هم دلم پر می‌کشد برای ‌نوشتن، اما خوب، حالا به‌جای آن صندوق‌های زردِ پُستی، همه‌جا سطل‌های زباله چیده‌اند. حس می‌کنم خیلی پیر شده‌ام و این پیری نه به سال‌هایی که پس و پشت گذاشته‌ام، که این‌گونه بود: یک‌روز صبح از خواب پریدم و دیدم درونِ باجه‌های زرد تلفنِ سکّه‌ای، کسی نشسته و کارت‌بلیطِ مترو و اتوبوس می‌فروشد. همین است که آدم را پابندِ بناهای تاریخی می‌کند. یعنی اگر آدم یک روز صبح بیدار بشود و ببیند کنار ساحلی که ده‌ها خاطره ازش داشته، یک سیتی‌سنتر سبز شده، حداقل دلش قرص باشد که معبد هندوها هنوز که هنوزه سر جایش است. بگیر کمی چرک‌تر، اما هست، پابرجاست. و این است که دلم می‌خواهد وقایع مهم زندگی‌ام را به جاهایی پیوند بزنم که سازمان میراث فرهنگی به فکر ترمیمش است. اولین روزی که رفتی بندر برایم نامه نوشتی. چه نامه‌ی طنازانه‌ای هم بود. نوشته بودی با یک مینی‌بوس بالدار از فرودگاه مهرآباد پریدی. به جت‌فوکر می‌گفتی مینی‌بوس بالدار، و همیشه متعجب بودی که این ابوطیّاره که از باند مهرآباد تا بالای سر میدان آزادی را هم به زور پرواز می‌کند، چه‌طور می‌تواند به بندرعباس برسد؟ اما آن‌روز رسیده بود. تابستان بود و برایم نوشتی که وقتی درِ کابین باز شد و ایستادی بالای پله‌ها، بوی اقیانوس و نمک پیچید زیر بینی‌ات. پلک‌هایت را بستی و تمام آن بوی غلیظ را دادی توی سینه‌ات. راننده‌ی شرکت آمده بود پی‌ات. آقای احمدی. پیرمرد جذابی بود. از همان خروجی فرودگاه که درون بلوارها ردیف‌ردیف نخل کاشته بودند شروع کرد به شیرین‌زبانی و گفت خاک بندر دامن‌گیر است و تو خندیدی که هیچ خاکی دامنِ مرا نمی‌گیرد. من که دیگر پابند تهران شده‌ام. یعنی آمده بودم که دو سه سالی بمانم و بعد بروم جای دیگری زندگی کنم، اما گیر کرده‌ام. بدجوری گیر کرده‌ام. شرمانوف عزیز، تهران یک باتلاق بزرگ است. نه نه سیاه‌چاله است، و با گرانشی که به سمت بی‌نهایت میل می‌کند، هرچه آدم در هرکجای ایران است را می‌کشد درونِ خودش و خفه می‌کند. کاش من هم می‌توانستم با تو بیایم بندر و آن چیزهایی را که در نامه‌هایت برایم نوشته بودی، لمس کنم. نوشته بودی آدم‌های هر شهری، بوی مخصوص به خودشان را دارند. آن روز هم که آقای احمدی کلید آپارتمان را به تو تحویل داد و مستقر شدی، پیاده رفتی به شهر. از همان خیابان همیشگی و اصلاً مگر بندر چندتا خیابان دارد؟ پیاده‌روی موازاتِ دریا را پیش گرفتی و رفتی تا شهر. بو می‌کشیدی، آدم‌ها را، خیابان را، بازار را. زنان و دخترانِ لاغری که اندامشان زیر چادرهای روشنِ پوست‌پیازی پیدا بود، همه و همه را بو می‌کشیدی تا در همان ابتدا در حافظه‌ی بلندمدتت یک بو را برای مردم آن شهر ثبت کنی. که بعدها اگر سفر کردی به شهری دیگر و با مردمان دیگری زندگی کردی، بتوانی این دو بو را تفکیک کنی. من که چیزی از بوها نمی‌فهمم، بس که بوی دود توی حافظه‌ام رفته. همین است که رفته‌ام سراغ نامه‌هایت تا حس‌های مُرده‌ام را احیا کنم. نوشته بودی انتهای همان خیابان معبد هندوها بود، کنار میدان اصلی شهر. و از بازارهای تو در تو نوشته بودی که باریک و شلوغ بودند و جلوی خیلی از مغازه‌ها سینی‌های بزرگی بود از ادویه و خرما و برگ‌های بلندِ تنباکو. عطرِ بندر توی نامه‌هایت آن‌قدر قوی است که توصیفاتت را از اسکله‌ی رجایی و قایق‌های تندرو و سنگ‌چین‌ها، فراموش می‌کنم. نوشته بودی که شب‌ها می‌روی کنار اسکله، توی تاریکی، روی سنگ‌چین‌ها، کنارِ ماهی‌گیرها می‌نشینی و نورِ سیگارِ روشن‌ات، شبیه به چراغ‌های کشتی‌هایی می‌شود که آن دورها لنگر انداخته‌اند. آن می‌شود رویا، آن می‌شود شعر. حالا من پنجره‌ی آپارتمانم را باز کرده‌ام و فقط دیوار می‌بینم و گهگاه این مردِ جوان را که وانتش را زیر پنجره‌ام پارک می‌کند و با پایپ کوکائین می‌کشد. توی نامه‌های تو عطر نمک و دریاست، عطر تن دخترانِ کشیده‌قامت و سبزه. زیرِ پنجره‌ی من بوی کوکائینِ سوخته می‌آید. اگر نامه‌ام به دستت رسید، پاسخش را سریع‌تر بنویس. دلم برای عطر نامه‌های تو تنگ است. دلم برای هر جایی که شبیه به معبد هندوهاست، تنگ است.


اسماعیل سالاری


معبد هندوهااسماعیل سالارینویسندگیتمرین نویسندگیداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید