پارههای این سفر را بهتو تقدیم میکنم که در رنجمایهی سفرهایم گوش شنوا بودهای و همراه. چهآنکه دردهای آدمی بیمخزن اسرار سنگین میشود و بر قلبِ تنهاییاش تلخ مینشیند.
پارهی اول:
هواپیما در حال فرود به فرودگاه سیرجان است. گردن میکشم به سمت پنجرهی کوچک تا شهر را از آن بالا ببینم. میدانی، هربار سوار هواپیما میشوم و با بالهایش اوج میگیرم و از آن بالاها به پهنهی زمین مینگرم، بیدرنگ یادِ کتاب «زمین انسانها» از اگزوپری درونم غوغا میکند. آدمی چه کوچکوار است در ابعاد زمین، و چه کوچکوارتر از کائنات. از آزها و تکاپوهای بیارزش شرمسار میشوم. گاهی فکر میکنم چه خوب است اگر آدمی گاهگه برای پالایش روان و افکارش ماهی یکبار پرواز کند و از دریچهی دولایهی کوچک هواپیما به مادرزمین بنگرد. نیک بیندیشد که چگونه طبّالِ مغرور جهان شده است.
تصویر شبِ شهرِ سیرجان مانند بم نیست. شبِ بم از بالا مانند لباس مهمانیِ منجوقدوزی شدهای بود. لباس روشنی که زیباییاش در پهنهی کویرِ خاموش گسترده بود. شاید بشود تو را مانند شبشهرِ بم دانست، اما سیرجان مانند روانِ من است؛ شبشهرِ تکهتکه شدهای دارد. در هنگام فرود نمیدانستیم تکههای روشن شب چه هستند، از رانندهمان آقای میم.ح که پرسیدیم گفت هر کدام از لتهها یک معدن بودهاند. سیرجان غنی از معادن ارزشمند سنگ آهن است، و بزرگترینِ آنها گلگهر.
هواپیما ارتفاع کم میکند و لحظاتی چراغها محو میشوند. انگار خلبان میخواهد بر شبِ بیابان فرود بیاید. چند لحظهای بعد وقتی نزدیک زمین میرسیم، چراغهای قرمز رنگ باند فرود را میبینم که در یک ردیف طولانی ریسمان شدهاند، و صدای برخورد چرخها با سطح باند و تکانتکانها و ترمز و کاهش سرعت و آرام رفتن و آرام گشتن و ایستادن.
همیشه در هر سفر به شهر جدید دلم میخواهد وقتی از درِ هواپیما خارج شدم، بالای پلّکان دوسهباری نفس عمیق بکشم. ریههایم را غرق در مهمانی هوا و عطرِ شهر کنم. بو بکشم و احساس را غلظت بخشم و شاید شعری زیرلب زمزمه کنم. شعر یک کیفیت است، یک رخداد عاطفی، یا عصارهی احساس، که در یک آن با لمس هوا یا التماس یک عطر زاده میشود.
پارهی دوم:
راننده با یک تویوتای سفید قدیمی پلاک منطقه ویژه اقتصادی منتظر ماست. آقای میم.ح. مردی تنومند و چارشانه با صورت و پیشانی آفتابسوخته و بینی تیز و قلمی. مردی که رنج دوران درون چشمهایش ولگردی میکند، میتازد. آرام و شمرده حرف میزند. آنچنان آرام که حسرتبرانگیز.
قرار است شب را در مهمانسرای منطقه ویژه اقتصادی بگذرانیم. مسیر خروجی فرودگاه خیلی تاریک است. جاده هم در جاهایی سطحی ناهموار دارد. عقربهی کیلومترشمار قدیمی ماشین نظرم را جلب میکند و دلم میخواهد در آن مسیر متروک و تاریک و جادهی ناهموار صدای تاج اصفهانی بلند شود:
«شبی که آوای نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم...»
اما جای تاج آقای میم.ح از اوضاع بد منطقهی ویژه سخن میگوید. لحن آرام و فسردهای دارد. جملات کوتاه و مکثهای بلند آقای میم.ح مانند برگهای کوچک و رنگی پاییزی هستند که در فاصلههای بلند از شاخهها جدا میشوند، آخرین رقصهاشان را انجام میدهند، و در آبراههای سقوط میکنند. برگهای مُردهای که همراه آب هرکجا که برود، میروند.
آقای میم.ح میگوید بیست سال پیش در منطقهی ویژه دوهزار نفر شاغل بودهاند و گلگهر در آن زمان تعداد شاغلین کمتری داشته. حالا گلگهر بیستهزار شاغل دارد و منطقهی اقتصادی ویژه متروکه شده است. دلیلش را میپرسیم، میگوید جدلهای جناحهای سیاسی. در زمان ریاستجمهوری فلانک مجوزها اخذ شده و زیرساختها و ساختمانهای زیادی در حال ساخت بوده که در زمان ریاست جمهوری بعدی لغو مجوز شده است. حالا این همه سرمایه در حال نابودی است.
تویوتا به گیت بازرسی منطقهی ویژه میرسد. سرباز، آقای میم.ح را میشناسد و راه را باز میکند. مسیر سبز میشود. آسفالت خوبتر و پَهنتر و بلوارهای پُردرخت، اما از نشانهای وجود آدمیزاد تهی. همانطور متروکه که آقای میم.ح گفته بود. از یک فرعی میپیچد و جلوی یک مهمانسرا ترمز میزند. یک مهمانسرای متروک و بیمهمان. وارد که میشویم مردی با خوشرویی و لهجهای که مختص به همانجاست سلام و احوالپرسی میکند. کلید اتاق دویست و هفت را نشان میدهد و راهنماییمان میکند تا به طبقهی بالا برویم. چهقدر آقای مهماندار و میم.ح و چند مردی که داخل فرودگاه دیدم شییه به هم هستند.
پارهی سوم:
سازهی پانزده طبقه در این بیست سالی که گذشته، تبدیل به برج کبوتر شده. نام تجاریاش «برج آسمان» است و یک عقاب همواره در بالاترین طبقهی اسکلت مینشیند. یک عقاب واقعی، نه استعاری. آقای میم.ح بهخنده میگوید: «برای عقاب هم فکری بکنید.» میگویم: «یک آشیانه بالای برج طراحی میکنیم.» و از تصور تملّک عقاب بر سقف برج تجاری ذوقی گرم در رگهایم میدود. اسکلت برج فلزی است و وسط فضای خاکی و بیابانی تک مانده. انگار یک بنای بلندمرتبه از دست خدایان رها شده و در بیابان سرپا افتاده باشد. اطراف اسکلت برج چیزی جز خاک و خاشاک و سوراخسنبهها (لانهی جکوجانورها،) چیزی بهچشم نمیآید. اسکلت در این بیست سال رنگِ زنگار گرفته. دیوارهای داخلی با طوفشِ باد و باران و زلزله تخریب شدهاند. برج شبیه پیرمردی خمودهست که بهدنیا نیامده. آدمی بلندقامت که پیش از زادهشدن، پیر و فرتوت شده است.
روی اسکلت برج جابهجا با گچ سفید چیزهایی نوشتهاند. روی یک ستون سرخ، یک ضربدر سفید زده شده و نوشته: «طلسم شده.»
من رازهای بسیاری از متنهای گچیِ روی تیرها و ستونهای زنگاربسته دریافتهام. کسی با اسم مستعارِ «خروس» متنها را نوشته. نام اصلیاش انگار «علی هدایت» بوده است. هر از چند طبقه تهدید میکرده یا تعلیقی در متن گچی میافزوده. جایی نوشته: «برو طبقهی بالا، بخونش.»
بالا که میروی نوشته: «رفتی بالا با خودت.» و نام خروس را کنار متون تاکید کرده است. در طبقهی بالاتر نوشته: «علی هدایتم، طبقه بالا منتظرتم. خروس.»
و در طبقهی بالاتر: «اومدیم کفتر نبود.»
و باز بین طبقات خواسته بالا و بالاتر برویم و دستنوشتههای گچیاش را بخوانیم. یاد شعر کتیبهی اخوان میافتم و میگویم آیا زندگی چیزی غیر از این بوده است؟ «کسی راز مرا داند که از این سو به آن سویم بگرداند...»
خروس، در طبقهای نام معشوقش را نوشته و بعد انگار منصرف شده و با گچ خطخطیاش کرده. خواستم با انگشت کمی از خطخوردگیها را پاک کنم که نام معشوق خوانده شود، اما بدتر شد و رد گچ باقی کلمه را اندود. خیلی دلم میخواست بدانم نام معشوقِ خروس چیست. میتوانم با همین یک نام هم کبوتر خیالم را پرواز بدهم و ماجراهای دیگری از خروس بیابم.
میدانی؟ من میتوانم تنهاییِ خروس را از همین چند جمله درک کنم. میتوانم این حس را بفهمم که برای آیندگان در یک برج متروک نوشتن یعنی چه. خروس امیدوار بوده بالاخره روزی کسی پیدایش میشود و جملاتش را میخواند. او راز جاودانگی را میدانسته، همانطور که فراعنه این راز را در حکاکی بر سنگهای رخام میدانستند، و من بعد از این همه سال از راهی دور آمدهام تا گچنوشتههای خروس را بخوانم. کاش در آن طبقه نام معشوقش را خطخطی نمیکرد.
پارهی چهارم:
این پاره را از شنیدهها و تخیل وام میگیرم و با چینش کلمات میبرمت به جاهایی که ندیدهای. در بیست و هفت کیلومتری سیرجان روستاییست به نام خیرآباد. یک بیابان مسطح سفید به وسعتِ دید، تا هرجا که چشم میچرخد. سپیدی سطح این بیابان از بلور نمک است. انگار کن در تابستان داغ، تمام سطح بیابان را برفی نرم و صاف پوشانده. برفی گرم و شور. حالا آسمان را برای تو تاریک میکنم. دستت را سایبان ابروها کن و خورشید را در انتهای زمین ببین که در مغرب به خون مینشیند و کمکم محو میشود. سرخ و نارنجی آسمان نمنم بدل به خاکستری و تیرگی میشود. از سوی دیگر ماه کامل خودش را بالا میکشد. چهاردهم برج است. تو ماندهای تا شب فرا رسد و خیلی زود، ناگاه شب میشود. هیچ کس نیست. تو هستی و شب و نور ماه که بر سطح سپید نمک میتابد و بازتابش تمام بیابان را روشن میکند. این نقطه از زمین هیچوقت تاریکِ تاریک نمیشود. حالا گوش تیز کن. اینجا مانند شهر من و تو نیست که صدای مدرنیته آسایشش را آشوب کند. اینجا «کفهی نمک» سیرجان است، و گوشهای تو میتوانند از کیلومتری دورتر صدای زنگولهی چند بزغالهی بازیگوش را بشنوند. حالا تو را از کفهی نمک بیرون میآورم تا بهجای دیگری ببرم.
در چهل کیلومتری جنوب شرقی سیرجان، در دهستان بلورد، پیرمردی ناشنوا به نام «درویش خان» زندگی میکرد. او در اصلاحات ارضی زمین کشاورزی خود را از دست داد و درختان باغش همگی خشکیدند. پیرمرد گنگ از آنپس شروع کرد به آویختن سنگ به درختهای خشکیده. انگار هر سنگ میوهای باشد. درویشخان هر روز در بیابان سنگ جمع میکرد و با سیم به شاخ خشک درختان میآویخت. او آنقدر این کار را انجام داد تا یک باغ سنگی شگفتآور پدید آمد. درویشخان حالا چهاردهسال است که از دنیا رفته و مزارش در همان باغ است. باغی که یک عمر میوهای جز سنگ نداده است. باغ درویشخان، باغ همهی ماست.
پارهی پنجم:
چشم باز میکنم. ساعت هفت صبح است. از تخت برمیخیزم و به همراه پاکت سیگار و فندک به تراس میروم. کمی از سرمای هوای دیشب برجا مانده که بر پوست ساعد و بازویم مینشیند و گونههایم را خنک میکند. به دوردستها مینگرم. خلوت و سوت و کور است. فضای محوطهی منطقهی ویژه با ردیفهایی از کاج به چشم میآید. کمی جادهی آسفالته و باقی زمین خاکی.
مانند یک کفتربازِ بیکفتر ناشتا سیگاری آتش میزنم و در آسمانِ بیپرنده تامل میکنم. همکارم از خواب بیدار میشود و گپ و گفت کوتاهی شکل میگیرد. به طبقه پایین مهمانسرا میروم برای صبحانه اما هیچکس نیست. در خروجی را هم قفل زدهاند. بازمیگردم به اتاق و از روی تراس مهماندار را میبینم که در محوطه است. میگویم بیاید حداقل در را باز کند از این زندان خلاص بشویم. کمی قدم میزنیم تا به دفتر کار آقای میم.ح میرسیم. دفتر کارش شبیه به یک ویلای کوچک است وسط خاکها. دوربینی جلوی دفتر است و دارد نقشهبرداری میکند. برای نوشیدن چای دعوتمان میکند به اتاق خودش. اتاقی با پنجرهی بزرگ و نورگیر. با یک میز بزرگ در وسط و صندلیهای مشکی گردان به دورش. چای مینوشیم و بعد با تویوتا میزنیم به خیابان.
پارهی ششم:
آقای میم.ح ما را با ماشین در محوطه بزرگ منطقه ویژه میگرداند و توضیحاتی میدهد. نقل به مضمون، سالها پیش از کارکنان زیادی از کشورهای کره جنوبی و هند و تایوان و تایلند و چین در اینجا مشغول به کار بودند، اما بعد از تحریمها همگی رفتند بهجز چینیها. مجموعهی «ال.ج»ی و «گُلدایران» را نشانمان میدهد. میگوید کرهایها که رفتند افتاد دست چینیها. جایی را در دوردست نشان میدهد و میگوید این شرکت «کاویان گُهر» است. آن درختها را ببینید که سیاه شدهاند. دودههای این کارخانه تمام کاجها را سیاهپوش کرده. این کارخانه سالانه میلیاردها تومن به محیط زیست منطقه ویژه آسیب میزند. با ماشین بین کارخانهها و تاسیسات میگردیم. میگوید این خاکهای دپوشده برای شرکت «مس کاتد» است. بیشتر از اینکه برای منطقه سودآوری داشته باشد، آسیب رسانده است. جلوتر میرویم. سولهای بزرگ نشانمان میدهد. این شرکت «تصفیه شکر» است. بزرگترین اختلاس این سالها را انجام داده. میپرسم چهطور؟ میگوید با ارز دولتی چهار و دویستی میلیاردها تومن مواد اولیه خریده و در بازار آزاد به قیمت بیست و پنج هزار تومان فروخته. جلوتر شرکت «روغن نینا» است. مدیرعاملش را گرفتهاند. میگویم انگار خیلی طبیعی و عادی است. حالا چهکار کرده؟ میگوید روغن را در تانکرهای حمل آب بارگیری میکرده و به عنوان آب از منطقه خارج میکرده و در بازار آزاد میفروخته. سرم گیج میرود از این همه یکجا.
به آقای میم.ح میگوییم دلمان میخواهد کمی در سطح شهر سیرجان بچرخیم و اوضاع کسب و کارها و ساختمانها را ببینیم. میگوید دوازده کیلومتر فاصله داریم.
از گیت منطقه ویژه خارج میشویم و به سمت شهر سیرجان میرویم. از همان لحظهی ورود متوجه ساختمانها میشوم. هیچ ساختمان بلندی در دیدرس نیست. میپرسم اینجا وسط شهر است؟ میگوید بله. میگویم چرا خبری از بلندمرتبهسازی نیست؟ حتی آپارتمان. میگوید مردم اینجا آپارتماننشین نیستند. وضع مالی مردم خیلی خوب است و حتی ساختمان زیر صد متر پیدا نمیشود. ویلایی زندگی میکنند. میگویم اما از ظاهر شهر برنمیآید مردمان ثروتمندی داشته باشد. چهرهی شهر فقیر است. بلوارها قدیمی و شکسته. آسفالتها معیوب. حتی چندتا هایپرمارکت در شهر دیده نمیشود. سر تکان میدهد و میگوید کسی به شهر توجهی ندارد. یکی دوتا هتل فرسوده نشانمان میدهد و بعد ما را به سمت پروژه عظیم و نیمهتمام «هایپر استار» میبرد. خوشحال میشوم و میگویم خب باز خوب است هایپر استار دارد یک شعبه در این شهر افتتاح میکند، سرمایهگذارش بخش خصوصی است؟ میگوید امارات. سرمایهگذاران هایپر استار اماراتی هستند. خنده روی لبم میماسد. میگویم برویم به همان منطقه ویژه متروکه خودمان. میگوید چند ساعت تا پرواز مانده برویم بگردیم. میگویم سردرد دارم، میخواهم یکی دو ساعتی بخوابم. توی راه برگشت آقای میم.ح از شمال استان کرمان تا جنوب یکییکی معادن را نام میبرد. معادن مس و طلای سرچشمه و شهر بابک. معادن ذغال سنگ کوهبنان. معادن سنگ آهن. تاکید میکند با خلوص بالا. تاکید میکند بزرگترین معادن خاورمیانه. تاکید میکند ما روی طلا نشستهایم. تاکید میکند ما ثروتمندیم. تاکید میکند که هر باغدار کوچک در اینجا سالی سه چهار میلیارد تومن پسته میفروشد اما آب نداریم. آب؟ بله آب نداریم. کشاورزی دارد از بین میرود. دیگر نمیشود پسته کاشت.
به مهمانسرا میرسیم. روی تخت دراز میکشم. پتو را تا بالای سر روی خودم میکشم. دلم میخواهد مانند اصحاب کهف سیصد سال بخوابم.
اسماعیل سالاری