smaeil.salary
smaeil.salary
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

چریک‌های مهربان. بخش اول



چند وقتی‌ است به متن نامه‌هایی دست پیدا کرده‌ام که به شکل عجیبی ارزشمندند. نامه‌ها اغلب از عزالدین ماه‌رویان به حسین دریابندی است، اما غزاله علیزاده هم در برخی از آن‌ها نقش محوری دارد. ظاهراً نامه‌ها در گیر و دار جنگ‌های چریکی در شهرهای کوردنشین نگارش شده‌اند. در برخی از نامه‌ها حسین دریابندی احساس عاشقانه‌ای نسبت به غزاله علیزاده بروز می‌دهد. گاهی در انتهای نامه‌هایش خطاب به غزاله نوشته «دریابندِ تو.» از طرفی خطابه‌های عزالدین و حسین به شکل عمیقی زیباست. گاهی هم حرف از بیژن الهی بر سر زبان است. این نامه‌ها از این جهت ارزشمند هستند که اسلحه به‌دست نگارش شده‌اند، و آن‌قدر عمیق و زیبا هستند که آدم نمی‌داند زبان اسلحه را باور کند یا زبان شاعرانه را. نگاه اسلحه را باور کند یا نگاه شاعرانه را. و انسان حسرت می‌خورد که در برهه‌هایی از تاریخ، این‌گونه آدم‌ها اسیر ایدئولوژی سیاسی چپ و راست شده‌اند. نامه‌ی زیر را عزالدین ماه‌رویان به حسین دریابندی نوشته است. وقتی در روستای «کانی‌کآو» کرمانشاه بود. تاریخ نامه سال 1342 است. عزالدین این نامه را بعد از آزادی از زندان سیاسی نگارش کرده. ببینید چه‌طور زندگی در آن جریان دارد:

«مثل همیشه فاشیست‌ها بر سر کارند. صبح‌ها با لبخند غزل بیدار می‌شوم و غروب با بوسه‌اش برمی‌گردم. زمین کوچکی داریم و حیاطی از مرغ و مرغابی. به همه‌ی کارها می‌رسیم. صبحانه‌های معطر و جاده‌های خاکی معطر و مسیر نیم ساعته تا مدرسه‌ی روستا و پیاده‌روی‌های چند نفره. دانش آموزان‌مان یکی از یکی عزیزتر و پر ماجراتر. پروانه، دختر مو حنای ِسید، محجوب و معصوم. علی‌نور، برادر کوچکِ مرتضای راننده، سر به هوا و معصوم. شیرکو، پسر رعنا خانم و عمو پرویز، ورزشکار و معصوم. سعید، مرجان، رستم، رحمان، صنوبر، گلناز و برادرش سلمان. قد و نیم قد. پر حرف و کم حرف و همگی معصوم. همه را دوست دارم و دوست داریم و به قدر چشم‌مان قدر می‌دانیم، اما خسرو چیز دیگریست. خسرو پسر گلشهد خانوم. گلشهد بانو. گلشهد را می‌گویند با چاقو، گراز کشته، همین زمستان قبل. خانه‌اش فاصله دارد تا روستا. شوهرش را سه ماه قبل از به دنیا آمدن خسرو، فاشیست‌ها از پشت زده‌اند و برده‌اند شهر و جای مخّدر فروش تحویل داده‌اند و اعدام کرده‌اند. اسمش را خواسته‌اند بد کنند. تا قبل از این که یک‌هو ما کوچ کنیم این جا، شوهرش معلم و مدیر و قلم و سواد و اعتبار روستا بوده. بگذریم. گلشهد را می‌گفتم. گلشهد باروت دارد. فشنگ دارد. چاقو و تبر دارد. گلشهد تفنگ دارد. می‌گویند به قاعده‌ی یک سفِر سه روزه بنزین هم دارد. گلشهد کینه دارد. از دولت. از فاشیست‌ها. از مالیات چی‌ها. از کت و شلواری‌ها. گلشهد اما دوستت دارد دریابند! بی‌هوا سرک کشیده بود توی اتاق و بهترین فانوسقه‌ی شوهرش را برایت هدیه آورده بود. کم‌حرف بود و زیادتر نگاه می‌کرد. خیره می‌شد. می‌خواست چشم و مغز و قلب را بشکافد و برود توی عمق وجود آدم ببیند چه خبر است. بفهمد چه کاره‌ای. چه صنمی با دولت داری که هنوز زنده‌ای. با همه به خصم بود و به شک. با تو به مهر بود و به اشک. چه‌قدر دلش می‌لرزید وقتی اسلحه را پر می‌کردی و می رفتیم...»

باز هم در بخش‌های بعدی از این نامه‌ها خواهم نوشت.

اسماعیل سالاری

نامهادبیاتغزاله علیزادهبیژن الهیاسماعیل سالاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید