smaeil.salary
smaeil.salary
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

چریک‌های مهربان. بخش سوم


در بخش قبلی از دختری به‌نام «نجوا» نوشته بودم. یعنی همان دختر عزالدین که به همسرش غزل در پایان نامه نوشته بود: « نجوا را به آغوش بکش. نجوا را بساز. نجوا را اسلحه یاد بده.»

حالا در این بخش، نامه‌ای پیدا کرده‌ام از خودِ نجوا. نجوا بزرگ شده و برای پدرش نامه نوشته است. ظاهراً همان‌طور تربیت شده بود که عزالدین می‌خواست. یعنی نجوا هم در جوانی برای خودش مبارزی شده بود. این نامه را هم از آزادی از زندان زنان نوشته، به سال 1365. عزالدین در این سال به فرانسه مهاجرت کرده بود، اختیاری یا اجباری‌اش معلوم نیست. نامه‌ی نجوا خیلی حرف‌های خواندنی دارد، اما دو ویژگی جالب هم دارد. این‌که ادبیات نجوا چه‌قدر مثل پدرش خوب شده است و دوم این‌که آن مهربانی و فهم عمیقِ عزالدین انگار درونِ نجوا هم رشد کرده و ادامه یافته است. نجوا هم گم‌گشته‌ای به‌نام فریبرز دارد و همچین دختر کوچکی که اسمش را «سپیدار» گذاشته است. چه‌قدر این پدر و دختر خوش‌سلیقه هستند در انتخاب نام فرزندان‌شان. این هم نامه نجوا به پدرش، عزالدین:

«ولی آخر بابا جان عاقبت آن همه ناز و نوازش يقه‌ام را گرفت. چقدر گفتم با من این‌طوری نکن. راستش را بخواهی اینجا گردن کلفت‌های‌مان هم از پا درآمدند. این همه خودم را به گلشهد سپردم، بی‌آن‌که خودش بفهمد. چهار روزی که از ما جدایش کردند هزار بار برایش عزاداری کردم. بعد چهار روز برگشت. هرچند عزاداری ما چندان بی‌مورد نبود. ده روزی گذشت تا دهان باز کرد. کمی آب خواست، گفتیم و‌ دوباره خندید. سرم را گرفت روی سینه‌اش، مثل خواب‌ برگشتن مرده‌ها. برای اولین بار اشک‌هایم را از گل‌شهد پنهان نکردم. پیش‌تر هم گریه کرده بودم. او هم دیده بود. اما همیشه طوری وانمود می‌کرد که معذب نشوم. مثل همان شبی که سر و صدای قفل در راهرو جماعتی را بیدار کرد. چشم‌هایم خیس بود و صورتم را پنهان می‌کردم. بچه‌های اتاق ما خوابیده‌ بودند. گل‌شهد مرا از نگهبان تحویل گرفت. از نگاهش فرار می‌کردم. او هم چیزی را تعقیب نمی‌کرد. چپیدم زیر پتوی خاکستری خشک و خودم را روی موکت مچاله کردم. صدای خش‌خش باز شدن سفره را می‌شنیدم. صنوبر آمد بالای سرم پتو را کنار زد. گفت زیر چشمت کبود شده. فردا هم گفت، عصرش هم گفت. خودم‌فکر می‌کردم‌ از گوش‌هایم خون‌ می‌آید. گل‌شهد اما هیچ وقت چیزی نگفت. آمد بالای سرم، گفت سرد شده اما یک لقمه برایت گرفته‌ام با دل خالی نخوابی نجوا خانم. پتو را هم کنار نمی‌زد، دستش را گذاشت روی شانه‌ام، سرش را کمی جلو آورد و آرام قربان صدقه‌ام می‌رفت. این همان جایی بود که فهمیدم قربان صدقه‌های تو کار دست من داده. از آن روز به بعد جز به این که آزاد شوم به هیچ چیز دیگر فکر نکردم... و حالا می‌فهمم آن روزها چقدر به آن محبت بی‌دریغ نیاز داشته‌ام.

حالم بهتر است. سپیدار دارد بزرگ می‌شود. از فریبرز بی‌خبرم اما می‌دانم بر‌می‌گردد. نمی‌توانم‌ برایش عزاداری کنم. می‌دانم که برمی‌گردد. مادر می‌گوید برای نوشتن رفته‌ای به پاریس. دیروز سپیدار را برداشتم رفتم تلفن‌خانه‌ی اداره پست، اما تماس میسر نشد. این‌جا مگر نمی‌شد نوشت بابا جان؟ چه وقت خوبی هم رفتی.»

باز هم در بخش‌های بعدی از این نامه‌ها خواهم نوشت.


اسماعیل سالاری

ادبیاتنامهچریککتاباسماعیل سالاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید