smaeil.salary
smaeil.salary
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

چریک‌های مهربان. بخش ششم


این نامه را دریابند در سال 1354 برای عزالدین نوشته است. مضمون این نامه «ارتباط» است. از رخوتِ نزدیکی با آدم‌ها شروع می‌شود و به کلاغ‌ها و کبوتران و مرغان دریایی می‌رسد. مارکس معتقد بود بنیاد فکری آدم‌ها در چگونگی ارتباط‌شان با اشیاء معنا می‌یابد. مارکس فلسفه‌ی خودش را از این تفکر گرفته است، و من می‌خواهم موجودات زنده را هم به اشیاء بیفزایم. ژان بودریار، جامعه‌شناس و فیلسوف فرانسوی، کتابی دارد به نام «نظام اشیاء» که او هم به شکل عمیق به مفهوم نزدیکیِ انسان و اشیاء می‌پردازد. این‌که هر شی برای ما نشانه‌ای از چیز دیگری‌ست که پیشتر یاد و خاطره‌ای داشته است. یا اینکه هر شی ما را به طبقه‌ای از اجتماع مربوط می‌کند که از آن محروم بوده‌ایم. من می‌خواهم این نظریه را در مورد آدم‌ها و باقی موجودات نیز گسترش بدهم. یعنی بگویم هر آدمی که ما عاشقش می‌شویم، نشانه‌ای از خواست‌های عمیق قلبی ماست که به تحقق نپیوسته است. ارتباط ماست با طبقه‌ای از جامعه که بسا دوست می‌داشتیم ازو باشیم. درو حل شده باشیم. برای همین است که کبوتر با کبوتر باز با باز، برای هیچ عاشقی کارکرد ندارد و فقط به‌کار عقل می‌آید که بیرون از دایره‌ی عشقِ نابه‌هنگام نشسته است. و اصلاً عشق ارج و تعلیقش را در نابه‌هنگامی دارد. اما در این نزدیک شدن به آدم‌ها چه چیزهایی برهم ساییده می‌شوند آدمی می‌بُرّد یا می‌ترسد و پا پس می‌کشد؟ این پرده‌هایی که فرو می‌افتند چه درد و لذاتی دارند؟ این‌ها را یک چریک مهربان جواب می‌دهد:

«یک چیز عجیبی در نزدیک شدن به آدم‌ها هست. ریشه‌ی این کجاست عزالدین؟

یک قدم به آن‌ها نزدیک می‌شوی، یک پرده فرو می‌افتد. یک قدم دیگر، پرده‌ای دیگر، عاقبت به آن نقطه می‌رسی، بی هیچ حجابی در مقابل انسان ایستاده‌ای. حواست هست تو هم با هر قدم به عریانی نزدیک‌تر شده‌ای؟

انسان در نهایت عریانی، خالص‌تر است. مهربانیش دلنوازتر و شقاوتش برنده‌تر است. به همین خاطر است شاید که عزلت هم جایی میان انتخاب‌های حیات باز کرده است. زندگی در حباب‌های شیشه‌ای دشوار است. شقاوت آدمی مرزی ندارد، برخلاف مهربانی، که آدم را خسته می‌کند. ادامه‌ی زندگی از سر وظیفه مصائب خودش را دارد. باید یک مخلوط متعادل از مهربانی، بی‌رحمی، خشم و آرامش را برگزید. تو این کار را کرده‌ای؟ نمی‌دانم. من نمی‌توانم عزالدین.

از خانه‌ای که درهای کوچکش پرده‌های ابریشمین زیبا بودند برایت گفته بودم. از چند پرنده که برای‌شان باقی‌مانده‌ی غذا را پشت پنجره می‌گذاشتیم. دیروز از خانه‌اش بیرونم کرد. هیچ کس را نداشتم. پیش‌تر هم بی‌کسی را تجربه کرده بودم. سردرگمی در غربت را چشیده بودم. پس چرا هربار آزاردهنده است؟

قلبم تکه‌ی نان کوچکی‌ست عزالدین. چیزی از آن باقی نمانده است. بازی کردن را بلد نیستم، هرچند قواعد را خوب می‌شناسم.

شاید او کار درستی کرده است. گفتگو با کسانی که از عریانیت سودی نمی‌برند، و خود از ازل برهنه بوده‌اند. زندگی در پوسته‌های سنگی. گفتگو با کلاغ‌ها، کبوترها و مرغان دریایی.»

باز هم در بخش‌های بعدی از این نامه‌ها خواهم نوشت.


اسماعیل سالاری

نامهادبیاتچریکعزالدین ماهرویاناسماعیل سالاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید